محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

خاطرات حسام در کیش

سلام.پسر گلم چند وقتیه که وبلاگتو آپ نکردم.آخه مسافرت بودیم.رفته بودیم کیش.خیلی خوش گذشت.مخصوصا که تو هم با ما بودی. از هواپیما فقط اینو میگم که تا دیدیش شروع کردی به گریه کردن. خیلی ترسیده بودی.ولی تا وارد شدیم خوابت برد تا کیش. اونجا هم که خیلی هوای خوبی بود و تو و بابایی با آستین کوتاه می رفتید بیرون. از خیلی جاهای عکس نداریم چون اجازه ندادن عکس بگیریم.از بقیه هم که تا مجاز باشه میذارم اینجا. یه روز که رفتیم کاریز اونجا چند تا اردک خوشگل بودن که تو خیلی ازشون خوشت اومده بود. دوست داشتی اونا رو بگیری. از همه ی حیوونا خوشت میاد.وقتی هم که رفته بودیم پارک دلفین ها همش داد میزدی مامان مایی.یعنی ماهی.یا می گفتی آ...
3 اسفند 1390

بدون شرح...

حسام عزیزم پسر قشنگم تو خیلی تازگیا با مزه و شیرین شدی.خیلی دست و دل باز و مهربونی.موقع غذا خوردن یه ظرف غذا هم جلوی تو میذاریم. عاااااشق ماستی.خیلی دوست داری.مخصوصا که این طوری بخوری....!!!!!     اونوقت تو هم از توظرفت به منو و بابایی غذا میدی و میگی هههههمم. بعدش که ما خوردیم میگی به به.ما هم باید تکرار کنیم و بگیم به به. این دقیقا کاریه که من موقع غذا دادن به تو میکنم.خلاصه مثل یه طوطی حرفا رو تکرار میکنی. فقط نمیدونم چرا تنبلی میکنی و راه نمیری. البته وقتی بهت میگم تاتی بیا و بلندت میکنم تا بایستی کل طول خونه رو میری و حتی یه وقتایی دور هم میزنی.اما خودت بلند نمیشی که راه بری. ب...
18 بهمن 1390

حسام رفت مشهد

من وبابایی وقتی که تو هنوز نبودی با هم عهد بستیم که اگر بچه دارشدیم اون رو ببریم پابوس امام رضا. و حالا بعد از 1 سال و دو ماه به قولمون عمل کردیم و شنبه 10 دی ماه سال 90 رفتیم مشهد. تو که خیلی خوشحال بودی.چون عاشق گان گانی و هیچ وقت این اندازه سوار ماشین نشده بودی. به مدت طولانی.عصری ساعت 4 راه افتادیم و فرداش ساعت 9 صبح مشهد بودیم.یه خرده خوابیدیم و بعد تو رو بردیم حرم.اونجا اجازه نمیدادن دوربین ببریم تو.منم که به لطف تو موبایلم دوربینش از کار افتاده بود.به خاطر همین اصلا عکس نداری به جز این عکس که داخل حرمه. دیگه از شیطونیات نمیگم که خانم هایی که نماز می خوندن رو میرفتی چادرهاشونو می کشیدی و جیغ میزدی.برات ماشی...
18 دی 1390

شیرین زبونیای حسام

پسر خوش زبون و بامزه ی خودم ،الان دو روزه که من هر چی میگم تو هم تکرار میکنی. کلماتی که می گفتی مثل بده بیا بگیر جیز ددر جوجو سسسسسسس مامان   بابا    من   آبه   به به  رو هنوز تکرار میکنی.فقط به آبه میگی آآآآآآآآآآآبه وقتی مامان میگه ببیی میگهههه؟   تو میگی بَ بَ میگم گاوه میگه    تو میگی مااااااااااا مااااااااااااا میگم هاپووووووو                تو میگی آآآآپو میگو بریم بوف بخوریم         ...
10 دی 1390

شب یلدای 90

امسال دومین شب یلداتو تجربه کردی کوچولوی من. شب یلدای امسال خیلی خوش گذشت.خانواده ی ما و عمو جون و مامان صدف و خانواده ی محمد امین و مهدیار  و عمه طاهره هم بودن. توهم یه لباس هندونه ای به مناسبت یلدا پوشیده بودی که مامان سارا برای سیسمونیت خریده بود برات. تو هم تو کل تولد رو دوش عمه زهرا بودی و داشتی می رقصیدی و کلی شکوفا شده بودی. رقصی کردی که تا حالا ندیده بودیم.اولش دست میزدی و محمد می رقصید بعد خودت هم دستات روتکون میدادی و مشت می کردی و بالای سرت می بردی و سرت رو به طرفین می چرخوندی.خیس عرق شده بودی. با هم یه ژله ی هندونه هم درست کردیم و بردیم.     خلاص...
7 دی 1390

نی نی من و کدو حلوایی

حسام من ،امروز برات کدو حلوایی خریدیم. آخه شنیدم کلی منفعت داره.عزیز دلم.تو خیلی ناز خوابیده بودی و نفهمیدی که کدو حلوایی داریم.صبح که از خواب بیدار شدی کلی گریه کردی.خیلی ترسیده بودی ازش. منم نمی دونستم چی کنم.بردمش قایمش کردم پشت اوپن.رفتی اونجا و هی گریه و جیغ و داد. بردم تو اتاق خواب دوباره می رفتی میدیدی اونجاس گریه می کردی. آخر سر آوردیمش کلی نازش کردم بوسش کردم.گفتم تو هم بوس کن ولی اصلا دوسش نداشتی. خلاصه حواست که نبود بردم تیکه تیکش کردم و بخار پزش کردم و گزاشتمش یخچال. حالا باهاش سوپ و پوره درست میکنم و کلی هم دوست داری.ولی نمیدونی این همونه که ازش می ترسیدی. ...
29 آذر 1390

عکسای آتلیه ی حسام در 11 ماهگی

پسر قشنگم قررررربون موهای فشنت بره مامان.    پسر گلم تو از 5 ماهگی عاشق ماشینی.از بین یه عالمه عروسک و اسباب بازی فقط با ماشین و موتور بازی میکنی.بهش میگی گان گان.تو عکساتم گان گان داره.    مامان فدات شه این تنها عکسته که خندیدی....!  اینم عکست با دایی علیرضا که امروز از ذوقت اومدی عکستونو تا کردی!!!!!!!!!!!!  تو این یکی هم که عین مردای خوشتیپ شدی.وووووووووووووی  اینم عکس بزرگته که زدیمش به دیوار...   اگه کیفیت عکسا خوب نبود به خاطر اینه که من فایل عکسا رو نداشتمو از روی عکسا با دوربینعکس گرفتم. ...
8 آذر 1390

تولد یک سالگی

دیروز جمعه 27 آبان اولین تولد حسام بود که یکساله شد و دقیقا 365 روز هست که با ما زندگی میکنه. من و بابا جون برات تولد کفش دوزکی گرفتیم. خیلی ها بهم گفتن بچه کوچیکه نمی فهمه. ولی آدم از فردای خودش خبر نداره.همین جا بهت قول میدم  تا هر وقت که زنده باشم برات تولد میگیرم.27 آبان قشنگ ترین و بهترین و عزیزترین روز زندگی من و باباجونه.           برای دیدن ادامه ی عکس ها به(((( ادامه ی مطلب)))) برید.           کیک مرغ ژله رنگین کمان   ...
4 آذر 1390

چند روز مونده تا یکسالگی

  پسر قشنگم تولدت روز به روز داره نزدیک تر میشه. خیلی خوشحالم و روز شماری می کنم.همه چیز رو آماده کردم.منتظرم تا اون روز بیاد. البته اینم بگم.از اونجایی که شما امسال دومین سالیه که ما رو تو عید غدیر همراهی میکنی و قراره به مهمونامون عیدی بدی. سال دیگه لابد خیلی شیرین زبون و خواستنس تر میشی.   . علاوه بر کلمات قبلی که می گفتی حالا کلمات زیر رو هم می گی: بده   بیا   بگیر    جیز   ددر   جوجو    سسسسسسس       ...
18 آبان 1390

مرغ عشق حسام

حسام مامان.از اون جایی که تو عاشق جوجوها هستی.عموجون برات دو تا مرغ عشق خوشگل و ناز خریده. اولین بار که اونا رو دیدی صبح بود و تازه از خواب بیدار شده بودی.داشتی برای بابا گریه میکردی که بیاد و بغلت کنه که قفسشونو آوردیم جلوت.شروع کردی به قفس ضربه زدن و بلند بلند خندیدن. ما هم از خنده ی تو خندمون گرفته بود. شبا میبریمشون تو یه اتاق دیگه و درو میبندیم.آخه یهو شروع میکنن به صدا کردن.تو هم از خواب می پری. ولی تو کل روز تا بیکار میشی اشاره میکنی که بریم پیش جوجوها. خودتم دیگه با ما میگی جووووووجوووووووووو. اونوقت مامان می خواد قورتت بده. البته یه خبر بد دیگه که شاید بهتر بود نمیگفتم اینه که بابا جون دو روزه تصادف کرده...
27 مهر 1390