محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

فسقلی من!!!!!

سلام.خیلی وقته نیومدم آپ کنم وبلاگ حسامم رو. سرم یکم شلوغه.البته از اون شلوغی های شیرین. خبر دسته اول اینکه حسام کوچولوی من زنعمو دار شد.البته یه زن عموی مهربون داشت.این دومیه.زن عمو بهروز. حسام این زن عموش هم خیلی دوست داره.تو دو هفته ی اخیر بهروز عمو ی حسام نامزد کرد.مام درگیر مراسماتشون بودیم.ایشالله سال دیگه یه عروسی با حال داریم.بزن دست قشنگه رو.... دوم اینکه موهای گل پسرمو کوتاه کردیم با هزار مکافات. مامانم موهاشو کوتاه کرد.آخه یه بار بردمش آرایشگاه از در تو نیومد.ولی بردیمش خونه ی مامانم کلی سرگرمش کردیم و مامانم از پشت موهاشو می زد.همین که قیچی رو میبست حسام بر میگشت می گفت چیکاار کردیییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...
26 اسفند 1391

مسافرت به سرعین

سلام به دوستای مهربونم. ما چهارشنبه ی گذشته همراه با خانواده ی عمو ی حسام یعنی عمو علی اینا رفته بودیم سرعین. چهارشنبه ساعت 3 راه افتادیم از سمت رشت رفتیم آستارا شب رو هتل جهانگردی خوابیدیدم و صبح بیدار شدیم دیدیم اوووووووووووووووووووووووو پنجره ی اتاقمون به یه پارکینگ وسایل نقلیه ی سنگین باز میشه که پر از کمپرسی و لودره... حسام خیلی خوشحال بود دوست نداشت بریم بیرون.خلاصه رفتیم بیرون خرید.حسام با اینکه خیلی گریه کرد و رضایت نداشت بریم اما از همه خوش شانس تر بود چون  براش یه کت خیلی خوشگل خریدم که برای سال دیگه زمستون اندازش میشه.الان می پوشه تا زانوهاش میاد پایین. با یه شلوار لی خوشگل که برای عید خریدمش.و یه عالمه جوراب...
25 دی 1391

عکسای آتلیه ی 2 سالگی

سلام. خوب خیلی وقته که قول داده بودم عکسای آتلیه رو بذارم.قرار بود آتلیه فایلا رو بده بهمون که متاسفانه نامردی کردن و ندادن. منم دیگه مجبور شدم بازم از رو عکسا عکس بندازم. اگه کیفیتش بد بود ببخشید. این عکسو براش بزرگ کردیم           حالا وقت شد میریم عکسای سه نفره مون رو هم میندازیم. چون برای حسام وقت قبلی نداشتیم فقط از حسام انداختن. حالا یه روز وقت میگیریم و سه تایی هم عکس میگیریم. قربونت برم که روز به روز زندگیمونو شیرین تر میکنی.من و بابایی همه ی لبخندایی که میزنیم رو مدیون توییم. ...
7 دی 1391

بلبل زبونی...

سلام به دوستای خوبم. یه چند وقتی بود اینترنتمون قطع بود.دلم براتون تنگ شده.به زودی میام به وبلاگ همه ی نی نی گولوها ببینم چه خبرا شده و چی کارا میکنید. خوب وقت نکردم برم فایل عکسای حسامو از آتلیه بگیرم و بذارم اینجا.ولی به زودی میرم. خوب از گل پسرم بگم که کاااااااااااااااااااااااااامل کااااااااااااااااامل حرف میزنه.اسم همه ی ماشینا رو بلده.همه رو ببینه یا عکسشونو می شناسه که هیچ اگه از تو خونه صدای حرکتشون هم بشنوه اکثرا می فهمه چی بود. مثلا یه بار اومد بهم گفت مامانی صدای خاور میاد.گفتم نه پسرم نیسانه.رفتیم پشت پنجره دیدیم ای بابا این طفلکی درست فهمیده.خاوره. واژه نامه ی وسایل نقلیه ی حسام خان. وانت....................
30 آذر 1391

تولد 2 سالگی

سلام.دوستای خوبم چطورید؟ این هفته کلی اتفاقای خوب برامون افتاد. از همشون می گذریم و میرسیم به تولد گل پسرم.البته تولد حسام 27 آبان هست.ولی چون اون روز شنبه س و عمه های حسام کارمندن و شهرهای دیگه هستن نمی تونستن بیان.و از یک طرف دیگه هم 2 محرمه. گفتیم یک هفته زودتر برگزار کنیم تولدش رو.و روز 19 آبان یعنی جمعه ی گذشته تولد زنبوری گرفتیم واسش. آتلیه هم بردیمش.قرار بود برای 24 عکسا رو بهمون تحویل بده. ولی چون تولد ما جابجا شد نشد تو تولدش عکساش باشن.بعدا براتون میذارمشون. گل پسرم نسبت به پارسال تولدش خیلی تغییرات زیادی کرده بود.کامل کامل حرف میزنه.جمله های طولانی میگه.جیش تو شلوار نداره.همه رو با خصوصیتشون و کارهاشون می ...
21 آبان 1391

عاشق ماشین سنگین...

سلام به دوستای خوب و مهربون خودم و پسرم. ما خیلی سرمون شلوغ بود این ماه.اتفاقات ناگواری برامون افتاد.که دوست ندارم راجع بهش تو وبلاگش بنویسم. فقط همینو میگم یاد کسایی که دیگه بینمون نیستن بخیر. خوب از پسرم بگم که خیلی خیلی شیطون شده.حسابی منو مشغول میکنه تو خونه.داد میزنه ننی.... عید غدیر اومد و رفت.و از اونجایی که شما کوچولوی من و بابایی سید هستید ما کلی مهمون داشتیم. خیلی روز خوبی بود.برای سومین عید غدیر پیش ما بودی عسلم. عاشق ماشینهای سنگینه.نمی دونم چرا انقدر علاقه داره.تو ماشین که میشینیم جایی بریم از اول که راه می افتیم شروع میکنه به گزارش و اسم هر چیزی که میبینه از درخت و خونه گرفته تا اسم ماشینا رو برای ما می...
16 آبان 1391

تولد بابا جون...

سلام. ما یه چند وقتی اینترنتمون قطع شده بود.برای همین گذاشتن این پستمون یه مقداری با تاخیر همراه بود. 30 شهریور ماه یعنی روز پنج شنبه.... .من و حسام با همدیگه برای باباش جشن تولد گرفتیم.   خیلی عالی بود.چون بابای حسام تا آخرین لحظه هم از جشن تولدش خبر نداشت و سوپرایز شد. حسام براش اودکلن خرید و من براش یه شلوار لی خوشگل و عمه هاش برای داداششون کمربند و کیف چرم و پیراهن و کشکول زیبا و زن عموش هم براش یه کمپرسی خرید.(البته برای حسام) براش کیک خریدیم.یه قلب قرمز خوشگل. اینم عکس شما با کیک و در حال خرابکاری ژله درست ک...
10 مهر 1391

یه مقدار نا خوش بودی...

سلام. هفته ی پیش من و حسام و زن عموی حسام به یه مهمونی دعوت شده بودیم. مهرزاد کوچولو دوست حسام به دنیا اومده بود. رفته بودیم خونشون مهمونی روز دهم به دنیا اومدنش.ناهار دعوت شده بودیم.حسامِ من خیلی حال نداشت.چند روزی بود که اسهال بود. اون روز حسام یه شیشه ی بزرگ شیر خورد.تو راه یه لیوان آب خورد.تو خونه ی مهرزاد اینا دو تا لیوان شربت خورد.یهو دیدم تو بغلم وول میزنه تا دستمو بردم جلوی دهنش روتون گلاب حالش بهم خورد رو من و خودش و مبل و فرش و زن عموش. خیلی ترسیده بود.فقط بغلش می کردم و بهش می گفتم عیبی نداره.نترس.من پیشتم.قربونت برم.از هر طرف همه برامون دستمال می آوردن.ولی فایده ای نداشت.بیچاره زن عموش تو رو برد و شست. من...
2 مهر 1391

تحولات 22 ماهگی...

وای وای وای. عجب مامان تنبلی داری حسام خان. هیچ وقت نمیکنه بیاد آپ کنه و شیطونی ها و رشد و روزمره گی های تو رو ثبت کنه. گفتنی زیاد دارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. خوب اول بگم هوا خیلی سرد شده پس اگر خودتو تو این فصل با سویی شرت و لباس گرم دیدی تعجب نکن. تقریبا سه هفته پیش بود که دوست مامان جون(مامان من)رفته بودن شمال و پرنده شون(مینا) رو گذاشته بودن خونه ی اونا. منم زود تو رو بردم خونشون تا مینا رو ببینی. اونایی که مینا دارن می دونن مینا با یه لحن خاصی حرف میزنه.مدام می گفت مییییناااااااااا تو هم همون طوری صداش می کردی مییییینااااا. خیلی دوسش داشتی.تو لحظه ی اول که دیدیش شوکه شده بودی که ی...
23 شهريور 1391

خرید رفتن با حسام...

سلام. حسام جونم می خوام ماجراهای خرید رفتن هامون رو با تو بگم. بدونی چقدر شیطون بودی.البته شاید روزی که اینا رو می خونی اونقدر آروم شده باشی که با خودت بگی یعنی واقعا اینا کارای من بوده؟ یا شایدم انقدر شیطون شده باشی که به کارات بخندی و بگی اینا که چیزی نیست. اینی که میبینید پسر منه شماره ی پاش 43 هست. ههههههههه نه بابا پسر کوچولوم کفشای عموشو پوشیده. چون بابایی اکثرا سر کاره ما باید یه روزایی که بابا تعطیله مثل جمعه ها بریم خرید.خرید همه چیز.گوشت و مرغ و ماهی و برنج و میوه و سبزیجات و خریدای فروشگاهی و ... وقتی میریم گوشت بخریم از اولین باری که تو رو بردیم به ترازوی آقای قصاب علاقه ی شدید نشو...
5 شهريور 1391