مسافرت به سرعین
سلام به دوستای مهربونم.
ما چهارشنبه ی گذشته همراه با خانواده ی عمو ی حسام یعنی عمو علی اینا رفته بودیم سرعین.
چهارشنبه ساعت 3 راه افتادیم از سمت رشت رفتیم آستارا شب رو هتل جهانگردی خوابیدیدم و صبح بیدار شدیم دیدیم اوووووووووووووووووووووووو پنجره ی اتاقمون به یه پارکینگ وسایل نقلیه ی سنگین باز میشه که پر از کمپرسی و لودره...
حسام خیلی خوشحال بود دوست نداشت بریم بیرون.خلاصه رفتیم بیرون خرید.حسام با اینکه خیلی گریه کرد و رضایت نداشت بریم اما از همه خوش شانس تر بود چون براش یه کت خیلی خوشگل خریدم که برای سال دیگه زمستون اندازش میشه.الان می پوشه تا زانوهاش میاد پایین.
با یه شلوار لی خوشگل که برای عید خریدمش.و یه عالمه جورابای خوشگل.
برای خودم هیچی.برای داود هم یه بلوز خیلی خوشگل ترک خریدم.خلاصه بعد از خرید راه افتادیم به سمت اردبیل و اونجا ماشین علی عمو خراب شد و ما تقریبا 4 ساعت تو ماشین خودمون نشسته بودیم تا مهندس نمایندگی کیا بیاد و ماشینو روشن کنن.
که بالاخره بعد از 4 ساعت بالاخره بابایی تونست ماشینشونو روشن کنه.اینم بگم مهندسه نتونست ولی بابایی تونست هههههههههههههههه
خوب دیگه راه افتادیم به سمت سرعین و شب خوابیدیدم تو هتل.نصفه شب دیدیم داریم دیلینگ دیلینگ میلرزیم از سرما آخه هوا 17 درجه زیر صفر بود و شوفاژا یا خراب بودن یا صاحب هتلی کم کرده بود الله و اعلم.
خلاصه ساعت 3 نصفه شب تو و اثاث ها رو برداشتیم و رفتیم یه هتل دیگه.که خدا رو شکر گرم بود.ظهر فرداش تو همراه بابایی رفتی آبگرم بزرگ ایرانیان
منو فاطمه و ثنا و مینا هم رفتیم زنونه.خیلی کیف کردیم ساعت 12 رفتیم تو آب و نزدیکای ساعت 4 اومدیم بیرون.
بابایی میگفت تو خیلی کیف کردی.
اولش از آب ترسیدی ولی بعدش به بابایی میگفتی ولم کن شیرجه بزنم.دقیقا مثل علیرضا که تعریف میکردن تو بچه گی که اصلا از آب نمی ترسیده تو هم تا هواس بابا پرت می شده می رفتی بپری تو آب.
خوب از قدیم میگن حلال زاده به داییش میره...
انقدر آتیش سوزوندی که موقع بیرون اومدن زیر دوش خوابیدی بغل بابا.
خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت.برگشتنی می خواستیم از طرف زنجان بیایم یه سری هم به عمه و محمد بزنیم که متاسفانه جاده ی اون وربسته بود به خاطر بارش بر و کولاک مجبور شدیم باز از طرف آستارا و رشت برگردیم.
ثنا و فاطمه تو ماشین ما بودن.یه وقتایی بر میگشتی بهشون می گفتی بچه هااااااااااااا....اونام میگفتن بله.
تو هم یه چیزی بهشون میگفتی و ذوق میکردی.مثلا یه بار بهم گفتی بریم پارک .گفتم نه عزیزم الان پارک بسته س.گفتی نه بریم پارک.گفتم یه روز دیگه میریم.
گفتی بچه هاااااااااااااااااااااا آخ جون میریم پارک.انگار انگار که من گفتم نه.
یه جور میگفتی بچه ها انگار تو 12 سالته اونا 3 سالشونه.قربون اون قدت بشم من که انقدر رو داری.
شب حدود ساعت 8 رسیدیم خونه.
تو هم که خیلی دلت برای تریلی و کمپرسی و لودر و ....بقیه ی ماشینات تنگ شده بود.
کلی باهاشون بازی کردی تا خوابت برد.