سیزده بدر91
حسام جونم روزها تند و تند میان و می گذرن و تو بزرگ و بزرگ تر میشی.انگار همین دیروز بود که سیزده بدر 90 بود و تو ناز پسرم تازه چهارماهت شده بود و از اینکه اومده بودیم بیرون خوشحال بودی
برات یدونه جوجه کباب آوردیم جلوی دهنت.تند تند لیس میزدی و کیف می کردی.
حالا هزار ماشالله بزرگ شدی.راه میری و حرف میزنی.تو سیزده بدر همش دستمونو می گرفتی و راه می رفتی.چون سطح زمین ناهموار بود تنهایی راه نمی رفتی.
اگه یه وقتی در حین راه رفتن بر می گشتیم طرف بقیه جیغ میزدی که نههههههههههههه.یعنی باید یه طرف دیگه بریم.
دست همه رو می گرفتی.اینجا هم که دست دایی علیرضا و محمد رو گرفتی
حالا خودت جوجه می خواستی و میگرفتی و می خوردی.
چقدر زود میگذره این روزا.
حسام من،امسال سیزده رو با خانواده ی عمو علی و مامان صدف و عمه خدیجه و مامان سارا اینا بدر کردیم.
ولی من همش می ترسیدم که تو سرما بخوری.راستی دو تا دندون آسیاب دیگه هم اضافه شده به بقیه ی مرواریدات.
انقدر اعتماد به نفست رو بالا برده که نشسته بودی تخمه هم می شکستی با بزرگترها.
دیگه از شیطونی هات هر چی بگم کم گفتم.عاشق ببیی هم که هستی.یه بار یه گله ببیی اومدن از کنارمون رد شدن نتونستی خودت رو نگه داری.
با بچه ها آتیش بازی کردی.عکس انداختی،میوه و آجیل و غذا هم خوردی،پیاده روی رفتی و از همه مهم تر موتور سواری هم کردی.