محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

ببعی تو حیاط خونمون

1391/3/3 15:04
نویسنده : مامان نرگس
2,823 بازدید
اشتراک گذاری

چند هفته پیش عمو جون رفته بود مکه.

وقتی می خواست از مکه بیاد براش گوسفند خریده بودیم تا قربونی کنیم.تو هم عاشق ببعی.فردای تولد یک سالگیت با بابا جون رفتیم گردش که تو راه به یه روستایی رسیدیم که یه عالمه ببعی داشتن.تو هم هاج و واج اونا رو نگاه می کردی.از اون روز به بعد بود که عاشق ببعی شدی.تو مسافرت ها که تو راه ها و روستاها ببعی میبینیم باید ماشینو نگه داریم تا تو بری بازدید ببعی ها.

و اینم یکی دیگه

حالا فکرشو بکن تو خونمون ببعی اومده بود.ظهر که ببعی رو آوردن تو خواب بودی.بابا رفته بود فرودگاه دنبال عمو.همش زنگ میزد که حسام بیدار نشد؟ببعی رو دید؟

خیلی دوست داشت واکنش تو رو ببینه.تا بالاخره تو بیدار شدی و رفتیم حیاط.وقتی رسیدیم حیاط از شنیدن صدای ببعی دهنت باز مونده بود.وقتی دیدیش دویدی سمتش.اما اون ببعی نامرد یهو بلند شد و دستاشو تکیه داد به درخت و داد زد (به به)

دیگه ترسیدی و جلو نرفتی.خیلی ببعی وحشی بود.همش می خواست بیاد پیش ما.منم که از تو بیشتر می ترسیدم.هیچ نتونستم تو رو ببرم نزدیک.تو هم فقط می گفتی نزدیک ببعی باید بازی کنم.

تو حیاز بهت می گفتم حسام ببعی میگه؟    تو می گفتی به به

گاوه میگه؟        تو می گفتی ماما

جوجو میگه؟      تو می گفتی جی جی

کلاغه میگه؟     تو میگفتی قا قا

هاپو میگه؟      هاپ هاپ

قورباغه میگه؟      ررررررررررررر

قربونت بره مامان.

کلی باهاش بازی کردی.تا شب بشه و عمو بیاد اصلا از حیاط تو نیومدی.ولی وقتی عمو اومد انقدر دلت براش تنگ شده بود که پریدی بغلش.در ضمن تو به عمو میگی بابا.از زبون بچه هاش.به زن عمو میگی مامان.به ثنا میگی د.به فاطمه میگی اوم.به بابا میگی بابو.به منم میگی ننی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم مامان عسل
9 خرداد 91 2:45
قربون تو پسر شجاع برم که از ببعی نمیترسی! چقدر واست جالب بوده جیگرم.