محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

حسام من زندونی شده بود!!!!

1391/3/4 16:00
نویسنده : مامان نرگس
1,901 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم.لبخند

دیشب چه شبی بود.نمی دونی چی گذشت به ما.کوچولوی من،دیشب ساعت 11 بود تصمیم گرفتیم با ماشین بریم یه دوری تو شهر بزنیم.با خودم گفتم نریم.نیم ساعت دیگه وقت خواب حسامه.که ای کاش به حرف دلم گوش می کردم.بعد گفتم زود بر می گردیم.

تو رو دادم به بابایی و گفتم شما برید پایین تا من بیام.بابا هم تو رو گذاشته بود تو ماشین با موبایلش و سوییچ و سویشریت تو و همه چیز.بعد خودش رفته بود که در حیاط رو باز کنه که ماشین رو ببریم بیرون.

من رسیدم تو حیاط و داشتم با عمو بهروز حرف میزدم که بابایی گفت بیچاره شدیم.حسام در ماشینو قفل کرد.و حالا سوییچ هم نداشتیم تو رو در بیاریم.استرس

ما هم همش سه چرخه ی تو رو میاوردیم بالا پیش دکمه ی قفل که تو دوباره اونو بزنی.اما تو توجهی نمی کردی.گریهبابا گفت من میرم از نمایشگاه کلید زاپاس رو بیارم.اما فهمید که کلیدای مغازه هم تو ماشینهناراحت.من با نور موبایلم نور مینداختم رو دکمه اما تو توجهی نمی کردی.با بابا و عمو بهروز و امیر و آجی و میانه افتاده بودیم دور ماشین و داشتیم سعی می کردیم بهت بفهمونیم که درو باز کنی.نگران

هر کس به نحوی با تو حرف میزد.صدای تو هم زیاد بیرون نمی اومد.فقط می گفتی مامان،بابو باز باز.افسوس

دل مامان داشت می ترکید.دل شکستهبابا اومد زنگ بزنه به دوستش که کلید سازه،اما متاسفانه موبایلش تو ماشین بود و شماره ی دوستشو حفظ نبود.زنگ زدیم آتش نشانی اونا گفتن ما کاری نمی تونیم بکنیم.دروغگو

اینجا داشتی قفل درو می کشیدی بالا ولی زورت نمی رسید عزیزم.

دیگه بعد از نیم ساعت شروع کردی به گریه کردنگریه.بابایی هم طاقت نیاورد.یه دونه بیل آورد و به شیشه ی عقبی ضربه زد تا اونو بشکنه.ولی مگه شیشه می شکست؟کلافه

منم نگران بودم که شیشه به سمت تو بپاشه.استرس

کلی تلاش کرد تا بالاخره با یه آجر افتاد جون شیشه.تا موفق شد شیشه رو بشکنه.هوراتشویق

بعدشم دستمونو آوردیم تو و قفل رو باز کردیم گل من.خیلی تنها مونده بودی.

ولی بابا بالاخره نجاتت داد.چشمک

تا منو بابایی زنده هستیم عزیزم از هیچی نترس.البته اول خدا ولی بعدش به ما امید داشته باش.ما جونمونو برات می دیم عمر مامان.ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان میترا
4 خرداد 91 16:07
این اتفاق هم برای من افتاده
سوییچ و کلید خونه و موبایلم هم توماشین گذاشتم و خودم در و بستم تا از اونور بشینم پشت رل که دیدم در قفله
مانی هنوز دو ماهش بود و خواب بود
از یه آقایی خواهش کردم شماره همسرم رو بگیره و همسرم سریع خودش رو رسوند


میترا جون پس درک میکنی چقدر حالم بد بود.
مامان رها
4 خرداد 91 16:36
الهی......
مامان فاطمه گلی
4 خرداد 91 18:05
سلام
الهی قربونت برم خاله جون اشک منو درآوردید وای چه بد شانسی همه چیز تو ماشین
مامانی خودتونو سرزنش نکنید شبیه این برای ماهم اتفاق افتاده بود وبرای هرکس ممکنه اتفاق بیفته
ازاینکه به ما سرزدید ممنونم


بله.ولی دیگه حواسمونو جمع می کنیم.
نوشین مامان آریا
5 خرداد 91 22:36
سلام . میتونم حس کنم بهتون چی گذشته همچنین به حسام کوچولو حتما خیلی ترسیده . نازنین ایشااله همیشه از بلایا بدور باشی. فرشته ها مراقبتن عزیزم


آره نوشین جون.خیلی بد بود.خیلیییییییییی
مروارید مامان آوا
6 خرداد 91 16:47
واااااااای چه حادثه ای خدا رحم کرد حالا تو اون موقعیت چطوری عکس گرفتی
منم لینکت می کنم


واقعا وحشتناک بود.
مریم مامان عسل
8 خرداد 91 19:09
ای وای من! عجب شبی بوده!
قربونت برم خاله جون ترسیده بودی؟
برای ما هم یکبار این اتقاق افتاد ولی کسی توی ماشین نبود. به هر حال خدارو شکر که بخیر گذشته. اینم شد خاطره واستون
راستی عزیزم من همیشه به وبلاگت سر میزنم فریبا جان و ستهای جدیدتو میخونم اما عسل خانوم مهلت نمیده کامنت بذارم!
به حساب بی وفایی نذار. من شما و حسام رو خیلی دوست دارم..

مریم جون گفتم که خیال می کردم.خبر نداشتم عسلم حالش بده.
مرسی گلم که اومدی.

مامان آریام
9 خرداد 91 22:40
سلام مرسی از لطفتون و معذرت میخوام از اینکه اینقدر دیر جواب محببتتون رو میدم. راستش من تا اخر خرداد درگیر امتحان هستم و تو این مدت اصلا فرصت زیادی برای نت ندارم. به هر حال لینکتون کردم و ایشاالله بعد از امتحانم حسابی از خجالتتون در میام


لطف میکنی عزیزم.
مامان آریام
9 خرداد 91 22:42
ماشاالله پسر خوشگل و باهوشی دارید. ایشاالله دیگه از این چیزها پیش نیاد. خیلی مواظب گل پسر باشید


مرسی گلم.
مامان ترنم کوچولو
10 خرداد 91 11:50
وای مامانی چه لحظات پر تنشی.خدارو شکر بخیر گذشت.اشک تو چشام جمع شد.خوشحال میشیم بیاین پیشمون


مرسی که اومدی.حتما عزیزم.
راحله(مامان هوراد)
14 خرداد 91 11:43
وای خدا جووووووووونم چقدر ترسناک خداروشکر که به خیر گذشت...ولی آقا حسام هم خیلی شجاع بوده که اصلا نترسیده و گریه نکردهافرین به این پسر گل گلابخیلی ممنون که به ما سر زدین


مرسی عزیزم که اومدی.
مامان عاطفه
21 خرداد 91 15:45
سلام فریبا جون تو اون لحظات چی کشیدی؟؟!!
خودم رو گذاشتم جای تو ، گریم گرفت
ولی آفرین به این پسر شجاع که گریه نکرد


آره عاطفه جونم.خیلی سخت بود.
شیوا ( مامان پرهام )
24 خرداد 91 10:54
وای چی کشیدی فریبا ما هم یه بار تو شمال پرهام رو گذاشتیم توماشین و پیاده شدیم البته اون موقع 4 ماهش بود و خواب بود در قفل شد من اینقدر گریه کردم تا حمید تونست با یه میله دروباز کنه من مردم در که باز شد اصلاً نفهمیدم چه جوری پرهام رو برداشتم و بغلش کردم الام باورت نمیشه اشکام داره میاد چی کشیدی


واقعا خیلی سخت بود.خیلیییییییییییی
زهره مامان آریان جون
25 خرداد 91 16:49
سلام.چه پسر بلایی.
اریانم یه بار همین کارو کرده بود البته خیلی طول نکشید و بعد چند دقیقه خودش اتفاقی دکمه دزدگیر و زد در باز شد.
خدا ببخشه براتون.


سلامت باشید.
و همچنین آریان رو برای شما.
يك دوست
31 خرداد 91 17:56
بیاد داشته باشید که پیش از آنکه این دعا را بخوانید یک آرزو کنید. چیز دیگری وجود ندارد. تنها کاری که باید انجام دهید این است که این نامه را با دیگران سهیم شوید، و در روز چهارم انتظار چیزی را بکشید. از انکه باید این نامه را به دیگران هم بفرستید متاسفم اما خواهش می کنم این توالی را نشکنید.دعا کردن یکی از بهترین هدایای رایگانی است که می توانیم دریافت کنیم.دعای زیر را بخوانید. ای کاش امروزمان پر از صلح و آرامش باشد. ای کاش به خالق آنچنان باور داشته باشید که چرایی برای آنچه هستید به میان نیاورید.ای کاش پیامدهای بیکرانی را که زاییدهَ دعا کردن است را از خاطر نمی بردید. ای کاش از نعماتی که دریافت می دارید استفاده کنید و عشقی که نصیب تان می شود را به دیگران منتقل کنید. ای کاش گنجایش دانستن این مطلب که مخلوق هستید را داشته باشید. بگذارید این حضور در مغز استخوان تان جاری شود، به وجود تان اجازه دهید آواز بخواند، پایکوبی کند ستایش کند و عشق بورزد حالا، در عرض 5 دقیقه این نامه را به 11 نفر بفرستید. شمارش را شرع می کنم، 1.... علت را خواهید فهمید.