تحولات 22 ماهگی...
وای وای وای.
عجب مامان تنبلی داری حسام خان.
هیچ وقت نمیکنه بیاد آپ کنه و شیطونی ها و رشد و روزمره گی های تو رو ثبت کنه.
گفتنی زیاد دارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم.
خوب اول بگم هوا خیلی سرد شده پس اگر خودتو تو این فصل با سویی شرت و لباس گرم دیدی تعجب نکن.
تقریبا سه هفته پیش بود که دوست مامان جون(مامان من)رفته بودن شمال و پرنده شون(مینا) رو گذاشته بودن خونه ی اونا.
منم زود تو رو بردم خونشون تا مینا رو ببینی.
اونایی که مینا دارن می دونن مینا با یه لحن خاصی حرف میزنه.مدام می گفت مییییناااااااااا
تو هم همون طوری صداش می کردی مییییینااااا.
خیلی دوسش داشتی.تو لحظه ی اول که دیدیش شوکه شده بودی که یه پرنده داره حرف میزنه.
کلی باهاش حرف زدی و بهش غذا دادی.فردا صبح مینا خانوم از خواب بیدار شد و شروع به جلب توجه کرد.منم که خوابم میومد گفتم بابا تا حسام بیدار نشده مینا رو ببر بده به صاحبش.
آخه دو روز بود برگشته بودن.
حسامم بیدار شد و با بابام رفتن مینا رو دادن به صاحبش و نون خریدن و اومدن صبحونه.
علیرضا دوچرخه خریده.تو همش داد میزنی عدااااااااااااااااااااااا چخخخخخخخخخخخخ
اینجا هم که داری با امیر دایی دوچرخه سواری میکنی.
چند روزه خیلی خیلی واژه ی جدید یاد گرفتی.
همه چیز میگی ولی خیلی جالب منظورتو می رسونی.
جمله های دو و سه کلمه ای میگی.
چند شب پیش یهو اومدی دستاتو حلقه کردی دور گردنم و گفتی جیدَ(یعنی جیگر)
خاااااااااالصاااااانه ترن و زیباترین محبت دنیا رو نصیبم کردی عزیز دلم.
هیچ وقت انقدر خوشحال نشده بودم.
هرازچندگاهی هم بغلم میکنی میگی عزیزَ(عزیزم)
دو یا سه هفته پیش بود رفته بودیم بیرون گردش.کلی کیف کردی و بازی.برای خودت راه میری و دیگه به کمک هیچ کس احتیاج نداری
آهای کجا میری؟؟؟؟؟؟؟؟
صبر کن.من هنوز نیومدم....!!!!!!!!!!!!
امان از دست بابایی و امیر.با این موتور بازیاشون.
تو هم آلوده کردن
رااااااااااااااااااااااااااااستی یه خبر خوب.برای تو که نه.برای ما.
بالاخره مه رو ازت گرفتم.6 روزه لب به مه نزدی(پستونک)
چه جوری؟
میگم برات. چند روزی بود بد جور پستونک می خوردی.اوایل فقط موقع خواب بود ولی این چند روز خیلی بی تابی می کردی.
یه چند بار هم از پنجره بردی پرت کردی حیاط.یا تو ماشین بودیم شیشه پایین بود می نداختی بیرون.
منم دیدم اینجوری هم هی باید برات تند تند مه بخریم هم اینا همه آلوده میشن.
نوک مه رو بریدم.بهم گفته بودن ببری زبونش میره توش دیگه نمی خوره.اما در کمال تعجب یک روز کامل خوردی.
گفتم چی کنم و چی نکن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تا یه فکری به ذهنم رسید.
مه رو خیس کردم و فرو کردم تو ظرف چایی خشک.
گفتم جوجو داره.
دیگه لب نزدی.ههههههههههههههههه
یه کار دیگه هم که داریم با کمک هم شروع میکنیم اینه که دارم از پوشک میگیرمت.یه خرده سخته.
زیاد همکاری نمی کنی.اما اونم یاد میگیری عسلم.
راستی حسام من خاطراتشو با زبون بچگی برای من تعریف میکنه.
شبا که پیشم می خوابه از صبح هر اتفاقی افتاده یه جوری بهم میگه.
مثلا میگه ننی مه جوجو.(مه جوجویی شده)
دَ آبیده(ثنا خوابیده)
باتی قوقو(فاطیما خروس داره)
یه چیز جالب که بعد از چند هفته گفت این بود.ننی بابا نون مینا (اون روزی رو میگه که با بابام رفت نون خرید و مینا رو بردن پس دادن)
خوب خیلی حرف دارم که بزنم ولی دیگه وقت ندارم.زود میام و بقیه ی کاراتو می نویسم خوشگلم.
اینو بدون مامانت همیشه دوستت داره.یه عالمهههههههههه