تولد بابا جون...
سلام.
ما یه چند وقتی اینترنتمون قطع شده بود.برای همین گذاشتن این پستمون یه مقداری با تاخیر همراه بود.
30 شهریور ماه یعنی روز پنج شنبه....
.من و حسام با همدیگه برای باباش جشن تولد گرفتیم.
خیلی عالی بود.چون بابای حسام تا آخرین لحظه هم از جشن تولدش خبر نداشت و سوپرایز شد.
حسام براش اودکلن خرید و من براش یه شلوار لی خوشگل و عمه هاش برای داداششون کمربند و کیف چرم و پیراهن و کشکول زیبا و زن عموش هم براش یه کمپرسی خرید.(البته برای حسام)
براش کیک خریدیم.یه قلب قرمز خوشگل.
اینم عکس شما با کیک و در حال خرابکاری
ژله درست کردیم.ژله ی رنگین کمون و تصویری.
خیلی سخت بود چون تو قزوین رنگ خوراکی رو ممنوع کردن.هیچ جا نداشت.به زهرا عمه ی حسام گفتم برام از تهران خرید.ولی باز اونی نبود که می خواستم.
بعد از کلی تلاش درست کردمش.
خوب شد بدک نبود
و شام درست کردیم و عمه ها و عموها و مادر بزرگ های حسام ها دعوت کردیم.همه رو با خانواده.40 تا مهمون.
باباش قرار بود بیاد ما رو ببره بیرون شام بخوریم.بهش گفتم زود بیا خونه حسام داره یه شیرین کاری میکنه بیا ببین و بریم.
تا اومد خونه برقا رو خاموش کرده بودیم.تا در و باز کرد دست و سوت و هورا و سرود تولد.
و کلی بزن و برقص و ...
حسام که غوغا کرده بود.
همش گریه می کرد که چرا بابا منو نمیبره بیرون بگردونه.آخه شیک و پیک کرده بود فکر کرده بود داریم میریم بیرون.
بیچاره عمو بهروز همش تو رو میبرد تو کوچه پیاده روی که ما بتونیم جشنمون رو کامل برگزار کنیم.
همه ی بچه ها بازی می کردن.داود با تمام خانوادش و خانواده ی من عکس انداخت.
خیلی شب خوبی بود.
همسر عزیزم تولدت مبارک.
ایشالله سایه ت 120 سال بالا سرمن و حسام جون باشه.
عشق من تو لایق بهترین چیزهایی.تو برای منو و حسام کلی زحمت می کشی.تا ما تو رفاه و آسایش زندگی کنیم.
این کار فقط میتونست یه بخش کوچیکی از محبتاتو جبران کنه.
داود من ، همسرم،
خدایا دوستت دارم.
خدایا برای همه ی داده ها و نداده هات دوستت دارم و ازت تشکر میکنم.
خدایا مرسی که داود و حسام رو به من دادی.من عاشقشونم.عاشق خانواده ی سه نفریمون.
خدایا عاااااااااااااشقتم.خیلی خیلی خیلی...