تولد 3 سالگی ...مک کوئین
خوب 27 تولد حسام جونم بود
من و حسام و باباش با هم خانوادگی براش جشن گرفتیم
رفتیم شام خوردیم و پارک و آتلیه و کافی شاپ
بعدش تصمیم گرفتیم آخر هفته که همین پنج شنبه گذشته میشه براش جشن بگیریم تا عمه هاش که راه دورن هم بیان
من در تدارک کارای تولد بودم.چون خودم همه چی رو درست میکردم.یهو دوست بابای حسام که همون عمو وحید باشه زنگ زد به داود و گفتباید شب نشین بیاید خونمون.گفتم داود تشکر کن بگو ما تا حالا دو بار اومدیم شما نیومدید
گفت نه خیلی اصرار میکنه
گفتم بگو ما خرید داریم امشب چند شب دیگه شما بیاید
گفت نه نمیشه باید بیاید
خلاصه من از اینکه کارام بهم ریخته بود ناراحت بودم.ولی داود گفت میریم نیم ساعته میایم
هیچی دیگه رفتیم.وارد خونه که شدیم دیدم خونه پر از بادکنکه و تزیین شده
گفتم وای تولد نگار جونه؟
گفتن نه تولد حسامه
الهی نگار جونم برای حسام کوچولومون تولد گرفته بود.
خیلی تو زحمت افتاده بودن.براش کیک و کادو و شمع و.... کلی تدارک دیده بودن
مام حسابی سوپرایز و شرمنده شدیم
کلی عکس انداختیم و گفتیم و خندیدیم
حسامم عاشق ماشینی شده بود که براش خریده بودن.از اول هم میرفت الکی اونو چپ میکرد و به داود میگفت بابایی چپ کردم منو ببر زندان
باباشم میذاشتش تو کارتون ماشینش که خیلی بزرگ بود
هیچی دیگه قرار بود نیم ساعته بلند شیم بیایم خونه
ولی از ساعت 9 رفتیم حالا ساعت 2 و نیم بود حسام راضی نمیشد بیاد.میگفت باید بمونیم.
مام زرنگی کردیم گفتیم حسام چپ کن ماشینو برو زندان
ماشینو چپ کرد گذاشتیمش تو کارتون درشو بستیم اوردیمش تو ماشین.گریه میکرد که نریم اینجا که ماشینه بریم خونه عمو وحید.ولی دیگه کار از کار گذشته بود
هیچی دیگه اومدیم خونه و تدارکات لازم رو انجام دادیم واسه تولد
کارا رو تو دو روز انجام دادم.دیگه هر چی در توانم بود انجام دادم
کارت دعوت
کارت تشکر
ژله تصویری
گیفت
از جوجه کباب عکس ندارم
عروس گلمو فراموش نکردما
منم براش یه سویی شرت خریدم
باباشم براش ماشین شهرداری(زباله)