حسام من زندونی شده بود!!!!
سلام عزیزم.
دیشب چه شبی بود.نمی دونی چی گذشت به ما.کوچولوی من،دیشب ساعت 11 بود تصمیم گرفتیم با ماشین بریم یه دوری تو شهر بزنیم.با خودم گفتم نریم.نیم ساعت دیگه وقت خواب حسامه.که ای کاش به حرف دلم گوش می کردم.بعد گفتم زود بر می گردیم.
تو رو دادم به بابایی و گفتم شما برید پایین تا من بیام.بابا هم تو رو گذاشته بود تو ماشین با موبایلش و سوییچ و سویشریت تو و همه چیز.بعد خودش رفته بود که در حیاط رو باز کنه که ماشین رو ببریم بیرون.
من رسیدم تو حیاط و داشتم با عمو بهروز حرف میزدم که بابایی گفت بیچاره شدیم.حسام در ماشینو قفل کرد.و حالا سوییچ هم نداشتیم تو رو در بیاریم.
ما هم همش سه چرخه ی تو رو میاوردیم بالا پیش دکمه ی قفل که تو دوباره اونو بزنی.اما تو توجهی نمی کردی.بابا گفت من میرم از نمایشگاه کلید زاپاس رو بیارم.اما فهمید که کلیدای مغازه هم تو ماشینه.من با نور موبایلم نور مینداختم رو دکمه اما تو توجهی نمی کردی.با بابا و عمو بهروز و امیر و آجی و میانه افتاده بودیم دور ماشین و داشتیم سعی می کردیم بهت بفهمونیم که درو باز کنی.
هر کس به نحوی با تو حرف میزد.صدای تو هم زیاد بیرون نمی اومد.فقط می گفتی مامان،بابو باز باز.
دل مامان داشت می ترکید.بابا اومد زنگ بزنه به دوستش که کلید سازه،اما متاسفانه موبایلش تو ماشین بود و شماره ی دوستشو حفظ نبود.زنگ زدیم آتش نشانی اونا گفتن ما کاری نمی تونیم بکنیم.
اینجا داشتی قفل درو می کشیدی بالا ولی زورت نمی رسید عزیزم.
دیگه بعد از نیم ساعت شروع کردی به گریه کردن.بابایی هم طاقت نیاورد.یه دونه بیل آورد و به شیشه ی عقبی ضربه زد تا اونو بشکنه.ولی مگه شیشه می شکست؟
منم نگران بودم که شیشه به سمت تو بپاشه.
کلی تلاش کرد تا بالاخره با یه آجر افتاد جون شیشه.تا موفق شد شیشه رو بشکنه.
بعدشم دستمونو آوردیم تو و قفل رو باز کردیم گل من.خیلی تنها مونده بودی.
ولی بابا بالاخره نجاتت داد.
تا منو بابایی زنده هستیم عزیزم از هیچی نترس.البته اول خدا ولی بعدش به ما امید داشته باش.ما جونمونو برات می دیم عمر مامان.