این چند روز گذشته...
پسر قشنگم نمی دونم خدا اون دل قشنگتو چطوری درست کرده که انقدر بزرگه و این همه آدم توش جا می شن.و همه رو از ته دل دوست داری.
هر روز وقتی صدای ثنا و فاطمه دختر عموهات رو می شنوی داد میزنی:دَ ، باطه با.یعنی که ثنا فاطمه بیاید.گوشی تلفن یا موبایل رو ببینی سریع بر میداری و با علیرضا حرف میزنی.
عمو بهروز هر روزصبح برای ما و خودشون نون تازه می خره.
تو هم زحمت می کشی و با بابایی میری و نون میاری بالا برای صبحونه.
تو راه هم که باید خودت از پله ها بیای بالا.خلاصه با کلی داستان و سر و صدا میری و میای.کلی هم باید ازت خواهش کنیم تا نون رو بدی به ما.اول خودت باید بخوری بعد که سیر شدی میدی به ما تا ما هم صبحونه بخوریم.
چند وقت پیش که برای قد و وزن بردمت برای 18 ماهگی خیلی حالم گرفته شد.وزنت 9 کیلو و نیم بود با قد 82.برای 21 نوبت دکتر تغذیه داری.بریم ببینیم چی میشه.برای واکسنت هم اصلا اذیت نکردی.حتی تب هم نکردی خدا رو شکر.
گفتن باید بچتون 3 کلمه حرف بزنه، میزنه؟گفتم 300 کلمه حرف میزنه.هههههههههههه
خیلی کنجکاوی.به همه چیز کار داری.هر روز کل کابینت های پایین رو خالی میکنی.عاشق آشپزی با مامان هستی.چند ماه پیش برات دفتر نقاشی و مداد رنگی خریدم.با همدیگه توش کلی نقاشی کشیدیم.
دیروز با خودکار مامان رو دستت نقاشی کرده بودی.وقتی نتیجه ی کارت رو دیدی کلی ترسیده بودی.همش دستت رو می کوبیدی زمین.می خواستی پاکش کنی.
خیلی ناراحت بودی فسقلی.خوب چرا این کارو کرده بودی نازگلم؟
علیرضا (دایی کوچولوت)چند روزه که امتحاناتش تموم شده و اومده خونمون مونده.هر روز کلی بازی میکنید و می رقصید.صبح که از خواب بیدار میشی میری تو اتاقش سراغش.
شبا هم جفتتون از خستگی بی هوش میشید.
خلاصه که برای خودت یه مرد کوچولوی شیطون شدی.
مامان قربون همه ی کارا و شیطونی ها و با مزه گی هات بره.