تهران گردی...
همون طور که تو پست قبلی گفتم عید امسالو رفتیم تهران گردی.
روز اول رفتیم کاخ گلستان.حسامو مگه می تونستیم ببریم تو؟اصلا رضایت نمیداد.می گفت بریم پیش استخر کاخ.
خلاصه با هزار مصیبت بردیمش تو.ولی اول ورودی کاخ خوابید زمین تا ما رفتیم کل مجموعه رو دیدیم این هنوز اونجا دراز کشیده بود از رو نمیرفت.
بعد آوردیمش بیرون ورفتیم شمس العماره که تو همون مجموعه ی کاخ گلستان بود.
تو راهش که همش تو چمنا بود.بعد هم اصلا با ما راه نمیرفت خودش تنها می رفت نزدیکش می شدیم جیغ میزد.
خلاصه اینجا رو هم دیدیم و اومدیم که بریم بیرون دیدیم چه صدای با حالی میاد رفتیم دنبال صدا و رسیدیدم دیدیم به به
البته من نمیدونم این چه رقصیه.ولی واقعا کیف کردیم.
حسامم کلی ذوق میکرد اونا می رقصیدن.
بعد از کاخ گلستان حرکت کردیم به سمت دربند.هوا یکمی خنک بود.برای همین لباس گرم پوشیدیم.
رودخونه ی خروشانی داشت که از اونجا می گذشت.و کلی رستورانهای رنگارنگ.
کلی لواشک و آلو باقالی و گردوهای خوشمزه که الان که یادم میاد کلی حسرت می خورم چرا انقدر گشنه نبودم از همه چیز بخورم.
شام رفتیم رستوران 7 طبقه ی آریان.
حسام خیلی دربندو دوست داشت چون هم رودخونه داشت هم پر لواشک بود هم یه الاغی مدام میومد و بار میبرد و حسام دوسش داشت و هم کلی هله هوله خوردیم.
شب تو رستوران آریان یه عکس یادگاری هم ازمون انداختن که الان چسبوندمش به یخچال تا همیشه اون روز قشنگ یادمون باشه
هیچی شب اومدیم خونه ی عمه فریبا خوابیدیم و فرداش به همراه عارف پسر عمه فریبا رفتیم کاخ نیاوران
اونجایی که ماشینو پارک کردیم یهو داد زدی اونجا رو...دقت کردیم دیدیم تو از فاصله ی دور یه چیزی دیدی.اگه گفتین چی؟
.
.
.
.
یه ذره روش سوار شد و رفتیم به کاخ ...
حسامم بلای کاخ گلستانو اینجا هم سرمون آورد ولی دست عارف درد نکنه یه کمکی زاپاس بود برامون.ما خسته می شدیم اون دست به کار می شد.
ولی یه وقتایی تا به خودمون بیایم فرار میکرد.
داود هم که می گرفتش خودشو شل می کرد که بیفته زمین
اونجا یه آبی هم بود که در ارتفاع پایینی میرسید به زمین اول بسم الله با اون شروع کردیم و تا آخرم پیش اون بودیم.
مگه میومد.موزه ی ماشینا رو چون علاقه نداشتم موندم کنار حسام آب بازی کنه داود و عارف رفتن دیدن.
دیگه کلی این مجموعه رو هم گشتیم و ناهار و بستنی زدیم بر بدن و راه افتادیم به سمت ولنجک و توچال
اونجا حسام سه روز بود که شکمش کار نکرده بود.کلی تو صف تله سیژبودیم تا نوبتمون بشه.دیدم حسام رنگش پریده بد راه میره.گفتم ببخشید پی پی دداری گفت ااااااااااااااااره.
بردیمش کارشو کرده و برگشتیم دیدیم چقدر از نوبتمون گذشته.
خلاصه سوار شدیم اصلا نترسید هزار ماشالله.خیلی کیف داشت.هیچ وقت یادم نمیره اون روز رو.
عاااااااااااالی بود
رسیدیم اون بالا سرد بود.
تهران زیر پامون بود.هوا داشت کم کم تاریک می شد.یکم راه رفتیم و عکس انداختیم.حسامم خدا رحم کرد بد جور می دوید به سمت پرتگاه.
دو تا سیخ بال کبابی خوردیم تو اون هوا خیلی چسبید با چایی.
این عکسو خیلی دوست دارم.
چشمای گربهه چه برقی میزنه.راستی یکیشون بد جور منو دنبال کرد منم با جیغ و داد فرار می کردم.
بعد هم برگشتیم پایین.
هیچی دیگه اون روز بهمون گفتن روز 13 بدر قراره بزرگترین بستنی دنیا رو بیارناینجا ولی ما دیگه باید بر می گشتیم.
تله کابینش هم که خیلی معروفه دیر رسیدیم نشد سوار شیم.
فرداشم رفتیم یه کم خرید کردیم و با فریبا اینا برگشتیم خونمون.
فرداشم 13 بدر بود که باز هم به خاطر طولانی شدن پستم میذارم تو پست بعدی...