عید 91
حسام من این دومین بهاری هست که منو تو و بابایی در کنار هم هستیم.خیلی خوشحالم که تو مهمونی ها تو در کنارمونی.
بازی میکنی و کل میز پذیرایی میزبانهامونو به هم میزنی.
اون بیچاره ها هم هیچی نمیگن.
خیلی زیاد حرف میزنی.عمه ت میگه یک لحظه هم تار های صوتی تو بیکار نیست.
دیگه همه کامل منظور تو رو می فهمن.
مثلا این جوری حرف میزنی:
ثنا:د امیر:امی فرزانه:مَ مهدیار:مه غذا:به به،بو
علیرضا:علیدا کار اشتباه میکنی:ای داد سعید:دیی
محمد:امد ماشین:گاگا ماه:ما ماهی: مویی پستونک:مه
جارو برقی،جارو شارژی و دستی و تی و پله برقی:دادا
به من و مامانم و زنعمو و کبری عمه هم میگی مامان.
کاری رو نخوای انجام بدی تند تند میگی نه نه نه
تو خونه تکونی عید هم که سنگ تموم گذاشتی با مامان.من از این طرف تمیز می کردم تو از اون طرف داغون می کردی.
یه روز رفته بودم بالای چهار پایه دیدم یکی از پایین پام رو گرفته نگاه کردم دیدم تویی.
گفتم حسام برو پایین گفتی نه.خودم پریدم پایین تو داد میزدی ای داد.یعنی نمی تونستی بیای پایین .ظهر به بابایی گفتم باور نکرد.تو آشپزخونه داشتیم ناهار می خوردیم دیدم چشمای بابا گرد چشده از تعجب و ترس.
پشتمو نگاه کردم دیدم تو تا بالای چهار پایه رفتی.دیگه کمکت نکردیم بیای پایین دیدیم خودت یواش یواش با احتیاط کامل داری میای پایین.تا پاهای کوچولوت به پله ی پایینی نرسیده بود دستات رو شل نمی کردی.
جارو برقی که می کشیدم روش می نشستی و بازی میکردی.خلاصه از شیطونی ذره ای کم نداری.
راستی لحظه ی سال تحویل با بابا خوابیده بودی.فقط من بیدار بودم.
چند ثانیه به تحویل سال بود که داد زدی و صدام کردی.منم اومدم بردمت پیش خودمو با همدیگه دعای سال تحویلو خوندیم.
امیدوارم سال خوب و پر برکت و بدون غمی برات باشه پسر کوچولوی من.