حسام رفت مشهد
من وبابایی وقتی که تو هنوز نبودی با هم عهد بستیم که اگر بچه دارشدیم اون رو ببریم پابوس امام رضا.
و حالا بعد از 1 سال و دو ماه به قولمون عمل کردیم و شنبه 10 دی ماه سال 90 رفتیم مشهد.
تو که خیلی خوشحال بودی.چون عاشق گان گانی و هیچ وقت این اندازه سوار ماشین نشده بودی.
به مدت طولانی.عصری ساعت 4 راه افتادیم و فرداش ساعت 9 صبح مشهد بودیم.یه خرده خوابیدیم و بعد تو رو بردیم حرم.اونجا اجازه نمیدادن دوربین ببریم تو.منم که به لطف تو موبایلم دوربینش از کار افتاده بود.به خاطر همین اصلا عکس نداری به جز این عکس که داخل حرمه.
دیگه از شیطونیات نمیگم که خانم هایی که نماز می خوندن رو میرفتی چادرهاشونو می کشیدی و جیغ میزدی.برات ماشین میبردم حرم تا بازی کنی و دست از سر بقیه برداری.
بعدش رفتیم باغ وحش.البته فرداش.تو هم از دم هر حیوونی رو از جمله شیر و پلنگ و خرس و گوزن ...میدیدی می گفتی ببیی
اونجا یه آقایی بود که اسب کوچولو کرایه می داد تا بچه ها باهاش عکس بندازن
یه پسره سوار شده بود و تو هی گریه می کردی.آقاهه گفت این بچه هنوز سوار نشده داره گریه میکنه.بابا جونت گفت نخیر میگه اونو پیاده کن من سوار شم.
خلاصه سوار شدی و گفتی گاگا یعنی راه بریم.اون آقا هم کمی راه بردت و برات می خوند حسام آقا گل باغا.حسام آقا گل باغا.
بعدش رفتیم مرکز خرید اونجا برات ماشین کرایه کردیم تا باهاش رات ببریم.
کلی شیطونی کردی.بچه های بزرگ تر از تو مثل آقاها تو ماشیناشون نشسته بودن و رانندگی می کردن.
اما توی شیطون از ماشین بالا و پایین میرفتی.
یه بار میرفتی زیر فرمون یه بار می اومدی روی صندلی
خلاصه شبش رفتیم پدیده ی شاندیز و مامان تو قرعه کشی شبانه برنده شدم
بعد فرداش رفتیم حرم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمون.