ببعی تو حیاط خونمون
چند هفته پیش عمو جون رفته بود مکه. وقتی می خواست از مکه بیاد براش گوسفند خریده بودیم تا قربونی کنیم.تو هم عاشق ببعی.فردای تولد یک سالگیت با بابا جون رفتیم گردش که تو راه به یه روستایی رسیدیم که یه عالمه ببعی داشتن.تو هم هاج و واج اونا رو نگاه می کردی.از اون روز به بعد بود که عاشق ببعی شدی.تو مسافرت ها که تو راه ها و روستاها ببعی میبینیم باید ماشینو نگه داریم تا تو بری بازدید ببعی ها. و اینم یکی دیگه حالا فکرشو بکن تو خونمون ببعی اومده بود.ظهر که ببعی رو آوردن تو خواب بودی.بابا رفته بود فرودگاه دنبال عمو.همش زنگ میزد که حسام بیدار نشد؟ببعی رو دید؟ خیلی دوست داشت واکنش تو رو ببینه.تا بالاخره تو بیدار شدی ...
نویسنده :
مامان نرگس
15:04