محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

یه مقدار نا خوش بودی...

سلام. هفته ی پیش من و حسام و زن عموی حسام به یه مهمونی دعوت شده بودیم. مهرزاد کوچولو دوست حسام به دنیا اومده بود. رفته بودیم خونشون مهمونی روز دهم به دنیا اومدنش.ناهار دعوت شده بودیم.حسامِ من خیلی حال نداشت.چند روزی بود که اسهال بود. اون روز حسام یه شیشه ی بزرگ شیر خورد.تو راه یه لیوان آب خورد.تو خونه ی مهرزاد اینا دو تا لیوان شربت خورد.یهو دیدم تو بغلم وول میزنه تا دستمو بردم جلوی دهنش روتون گلاب حالش بهم خورد رو من و خودش و مبل و فرش و زن عموش. خیلی ترسیده بود.فقط بغلش می کردم و بهش می گفتم عیبی نداره.نترس.من پیشتم.قربونت برم.از هر طرف همه برامون دستمال می آوردن.ولی فایده ای نداشت.بیچاره زن عموش تو رو برد و شست. من...
2 مهر 1391

تحولات 22 ماهگی...

وای وای وای. عجب مامان تنبلی داری حسام خان. هیچ وقت نمیکنه بیاد آپ کنه و شیطونی ها و رشد و روزمره گی های تو رو ثبت کنه. گفتنی زیاد دارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. خوب اول بگم هوا خیلی سرد شده پس اگر خودتو تو این فصل با سویی شرت و لباس گرم دیدی تعجب نکن. تقریبا سه هفته پیش بود که دوست مامان جون(مامان من)رفته بودن شمال و پرنده شون(مینا) رو گذاشته بودن خونه ی اونا. منم زود تو رو بردم خونشون تا مینا رو ببینی. اونایی که مینا دارن می دونن مینا با یه لحن خاصی حرف میزنه.مدام می گفت مییییناااااااااا تو هم همون طوری صداش می کردی مییییینااااا. خیلی دوسش داشتی.تو لحظه ی اول که دیدیش شوکه شده بودی که ی...
23 شهريور 1391

خرید رفتن با حسام...

سلام. حسام جونم می خوام ماجراهای خرید رفتن هامون رو با تو بگم. بدونی چقدر شیطون بودی.البته شاید روزی که اینا رو می خونی اونقدر آروم شده باشی که با خودت بگی یعنی واقعا اینا کارای من بوده؟ یا شایدم انقدر شیطون شده باشی که به کارات بخندی و بگی اینا که چیزی نیست. اینی که میبینید پسر منه شماره ی پاش 43 هست. ههههههههه نه بابا پسر کوچولوم کفشای عموشو پوشیده. چون بابایی اکثرا سر کاره ما باید یه روزایی که بابا تعطیله مثل جمعه ها بریم خرید.خرید همه چیز.گوشت و مرغ و ماهی و برنج و میوه و سبزیجات و خریدای فروشگاهی و ... وقتی میریم گوشت بخریم از اولین باری که تو رو بردیم به ترازوی آقای قصاب علاقه ی شدید نشو...
5 شهريور 1391

پسرک بازیگوش...!!!

سلام خدمت دوستای خوب خودم و حسام. من امسالم باید به خاطر اینکه به حسام شیر میدادم روزه نمی گرفتم ولی از اونجایی که من حسام کوچولوم رو از 18 ماهگی از شیر گرفتم امسال روزه بهم واجب شد. و چون خیلی قوای بدنی رو از دست میدم نمی تونم بیام اینجا. تمام روز رو انگار میدونه توان ندارم باهام مدارا میکنه.اما نمیدونم چی میشه دقیقا وقت افطار میاد میشینه بغل من و کلی خورده فرمایشاش شروع میشه. ننی بریم.ننی پاشو.ننی آبه.ننی بیسیت(بیسکوییت).ننی حموم.ننی..... خوب از شیطونی ها و شیرین زبونی های پسرم هر چی بگم کم گفتم. حسام من خیلی شیرین شده.بهش میگم مامان بیشتر از حسام کی رو دوست داره؟ میگه هیشی  .   یعنی هیچ...
19 مرداد 1391

حسام در چهره ای دیگر...

سلام... دوستای خوب من و حسام خوبید؟ خوشید؟سلامتید؟من حسابی تنبل شدم.وقت نمیکنم بیام آپ کنم.البته این سری زیاد تقصیر من نبود.چون هم عمو جون حسام با دختر عموها و زن عموش از مکه اومده بودن.و قبلش هم درگیر آش  پشت پا پختن و اینا بودیم،هم اینکه یه چند وقتی بود دنبال خونه می گشتیم که بخریم.ولی متاسفانه فعلا قسمت نشده. و هم اینکه اینترنتمون یه خرده بازی در میاره.یه وقتایی تا شب قطعه. اگه از احوال ما می پرسید باید بگم خوب و خوشیم.به لطف شما. حسام هم حسابی برای خودش یه شیطون پسر کامل شده.همه ی حرفامونو کامل می فهمه.یه وقتایی فکر میکنیم که حواسش نیست.اما یهو ما رو به خودمون میاره. عاشق آدامس موزیه.البته نه برای خوردن....
27 تير 1391

شیطنت های پسر ما...

سلام خدمت دوستای خوبم.یه مدتی اصلا نمی تونستم وبلاگ پسری رو آپ کنم. حسام خیلی خیلی خیلی شیطون شده.همش دوست داره باهاش بازی کنیم.اگه باباش ماشینمونو نفروخته باشه هر شب میبریمش بیرون و تاب سواری میکنه.عاشق پارکه. باید هم تاب و سرسره سوار شه هم وسایل برقی.پیش خونه ی مامانم اینا یه پارک هست که هر وقت میریم اونجا حسام و علیرضا اونجا کلی بازی میکنن.شب هم بی هوش میشن.چند روز پیش که رفته بودیم پارک اقای باغبون داشت به چمنا آب میداد.این پسر منم که عاشق اب رفت و شلنگ رو به زور گریه و جیغ و داد و فریاد از اون آقا گرفت.بعد هم علیرضا رو مجبور می کرد که از زیر آب رد شه و خیس شه دیگه نزدیک نیم ساعت با شلنگ آب بازی کردی.وقتی آقای باغبون ا...
8 تير 1391

گل پسرم ببخشید...

گل پسر شیطونم عاقبت کنجکاویات کار دستت داد. سه روز پیش خیلی روز بدی بود.اول صبح رفتی رو تختت که کنار کمدته خواستی ماشینتو بیاری که با سر خوردی زمین. کلی گریه و زاری راه انداختی.مامان تندی برات صدقه گذاشتم کنار.اسپند دود کردم. دوباره راه که میرفتی پات پیچ می خورد. بعد اومدم جاربرقی بکشم سوار جاروبرقی شدی.من حواسم نبود از لوله ی جاروبرقی گرفتم و محکم کشیدم که جارو نزدیکم بیاد یهو صدای بام. فکر کردم جارو خورد به دیوار.ولی نگو سر کوچولوی تو بود که با تکون ناگهانی جارو پرت شده بودی پایین و سرت خورد به دیوار.تا ظهر مواظبت بودم تا... داشتم لباس اتو می کردم.یه لحظه رفتم لباس رو آویزون کنم دیدم جیغت رفت هوا. اومدم دیدم گریه میکنی و نوک ...
8 تير 1391

این چند روز گذشته...

پسر قشنگم نمی دونم خدا اون دل قشنگتو چطوری درست کرده که انقدر بزرگه و این همه آدم توش جا می شن.و همه رو از ته دل دوست داری. هر روز وقتی صدای ثنا و فاطمه دختر عموهات رو می شنوی داد میزنی:دَ ، باطه با.یعنی که ثنا فاطمه بیاید.گوشی تلفن یا موبایل رو ببینی سریع بر میداری و با علیرضا حرف میزنی. عمو بهروز هر روزصبح برای ما و خودشون نون تازه می خره. تو هم زحمت می کشی و با بابایی میری و نون میاری بالا برای صبحونه. تو راه هم که باید خودت از پله ها بیای بالا.خلاصه با کلی داستان و سر و صدا میری و میای.کلی هم باید ازت خواهش کنیم تا نون رو بدی به ما.اول خودت باید بخوری بعد که سیر شدی میدی به ما تا ما هم صبحونه بخوریم. ...
18 خرداد 1391

کمک به مامانی

سلام به آقا پسر خودم. پسر قشنگم روزها میان و میرن و من به حضورت در خونمون عادت کردم.دونه دونه نفس هایی که میکشم فقط به عشق توست. نمی دونی چقدر دوستت دارم.البته نه.می دونی.چون وقتی من و بابایی پیشتیم خیلی خیالت راحته. انگار پشتت گرمه.منم که هر روز صبح که بیدار میشم اول صبحانه ی تو رو حاضر میکنم تا بیدار شی.بعد که بیدار میشی با هم صبحانه می خوریم و تو دنبال مامان راه میفتی و تو همه ی کارا بهم کمک میکنی. یه وقتایی لباساتو عوض میکنم و کلاهت رو سرت میذارم و پاپانت(کفشت)رو پات میکنم و میریم پیاده روی. یه دو هفته پیش بود که مامانی باقالی خریده بودم.بردیم تو حیاط پشتی که پاک کنم.تو هم نشستی کنارم.اول فقط نگاه می کردی.بعد د...
13 خرداد 1391

حسام من زندونی شده بود!!!!

سلام عزیزم. دیشب چه شبی بود.نمی دونی چی گذشت به ما.کوچولوی من،دیشب ساعت 11 بود تصمیم گرفتیم با ماشین بریم یه دوری تو شهر بزنیم.با خودم گفتم نریم.نیم ساعت دیگه وقت خواب حسامه.که ای کاش به حرف دلم گوش می کردم.بعد گفتم زود بر می گردیم. تو رو دادم به بابایی و گفتم شما برید پایین تا من بیام.بابا هم تو رو گذاشته بود تو ماشین با موبایلش و سوییچ و سویشریت تو و همه چیز.بعد خودش رفته بود که در حیاط رو باز کنه که ماشین رو ببریم بیرون. من رسیدم تو حیاط و داشتم با عمو بهروز حرف میزدم که بابایی گفت بیچاره شدیم.حسام در ماشینو قفل کرد.و حالا سوییچ هم نداشتیم تو رو در بیاریم. ما هم همش سه چرخه ی تو رو میاوردیم ب...
4 خرداد 1391