یه مقدار نا خوش بودی...
سلام. هفته ی پیش من و حسام و زن عموی حسام به یه مهمونی دعوت شده بودیم. مهرزاد کوچولو دوست حسام به دنیا اومده بود. رفته بودیم خونشون مهمونی روز دهم به دنیا اومدنش.ناهار دعوت شده بودیم.حسامِ من خیلی حال نداشت.چند روزی بود که اسهال بود. اون روز حسام یه شیشه ی بزرگ شیر خورد.تو راه یه لیوان آب خورد.تو خونه ی مهرزاد اینا دو تا لیوان شربت خورد.یهو دیدم تو بغلم وول میزنه تا دستمو بردم جلوی دهنش روتون گلاب حالش بهم خورد رو من و خودش و مبل و فرش و زن عموش. خیلی ترسیده بود.فقط بغلش می کردم و بهش می گفتم عیبی نداره.نترس.من پیشتم.قربونت برم.از هر طرف همه برامون دستمال می آوردن.ولی فایده ای نداشت.بیچاره زن عموش تو رو برد و شست. من...
نویسنده :
مامان نرگس
10:07