محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

گل پسرم ببخشید...

گل پسر شیطونم عاقبت کنجکاویات کار دستت داد. سه روز پیش خیلی روز بدی بود.اول صبح رفتی رو تختت که کنار کمدته خواستی ماشینتو بیاری که با سر خوردی زمین. کلی گریه و زاری راه انداختی.مامان تندی برات صدقه گذاشتم کنار.اسپند دود کردم. دوباره راه که میرفتی پات پیچ می خورد. بعد اومدم جاربرقی بکشم سوار جاروبرقی شدی.من حواسم نبود از لوله ی جاروبرقی گرفتم و محکم کشیدم که جارو نزدیکم بیاد یهو صدای بام. فکر کردم جارو خورد به دیوار.ولی نگو سر کوچولوی تو بود که با تکون ناگهانی جارو پرت شده بودی پایین و سرت خورد به دیوار.تا ظهر مواظبت بودم تا... داشتم لباس اتو می کردم.یه لحظه رفتم لباس رو آویزون کنم دیدم جیغت رفت هوا. اومدم دیدم گریه میکنی و نوک ...
8 تير 1391

این چند روز گذشته...

پسر قشنگم نمی دونم خدا اون دل قشنگتو چطوری درست کرده که انقدر بزرگه و این همه آدم توش جا می شن.و همه رو از ته دل دوست داری. هر روز وقتی صدای ثنا و فاطمه دختر عموهات رو می شنوی داد میزنی:دَ ، باطه با.یعنی که ثنا فاطمه بیاید.گوشی تلفن یا موبایل رو ببینی سریع بر میداری و با علیرضا حرف میزنی. عمو بهروز هر روزصبح برای ما و خودشون نون تازه می خره. تو هم زحمت می کشی و با بابایی میری و نون میاری بالا برای صبحونه. تو راه هم که باید خودت از پله ها بیای بالا.خلاصه با کلی داستان و سر و صدا میری و میای.کلی هم باید ازت خواهش کنیم تا نون رو بدی به ما.اول خودت باید بخوری بعد که سیر شدی میدی به ما تا ما هم صبحونه بخوریم. ...
18 خرداد 1391

کمک به مامانی

سلام به آقا پسر خودم. پسر قشنگم روزها میان و میرن و من به حضورت در خونمون عادت کردم.دونه دونه نفس هایی که میکشم فقط به عشق توست. نمی دونی چقدر دوستت دارم.البته نه.می دونی.چون وقتی من و بابایی پیشتیم خیلی خیالت راحته. انگار پشتت گرمه.منم که هر روز صبح که بیدار میشم اول صبحانه ی تو رو حاضر میکنم تا بیدار شی.بعد که بیدار میشی با هم صبحانه می خوریم و تو دنبال مامان راه میفتی و تو همه ی کارا بهم کمک میکنی. یه وقتایی لباساتو عوض میکنم و کلاهت رو سرت میذارم و پاپانت(کفشت)رو پات میکنم و میریم پیاده روی. یه دو هفته پیش بود که مامانی باقالی خریده بودم.بردیم تو حیاط پشتی که پاک کنم.تو هم نشستی کنارم.اول فقط نگاه می کردی.بعد د...
13 خرداد 1391

حسام من زندونی شده بود!!!!

سلام عزیزم. دیشب چه شبی بود.نمی دونی چی گذشت به ما.کوچولوی من،دیشب ساعت 11 بود تصمیم گرفتیم با ماشین بریم یه دوری تو شهر بزنیم.با خودم گفتم نریم.نیم ساعت دیگه وقت خواب حسامه.که ای کاش به حرف دلم گوش می کردم.بعد گفتم زود بر می گردیم. تو رو دادم به بابایی و گفتم شما برید پایین تا من بیام.بابا هم تو رو گذاشته بود تو ماشین با موبایلش و سوییچ و سویشریت تو و همه چیز.بعد خودش رفته بود که در حیاط رو باز کنه که ماشین رو ببریم بیرون. من رسیدم تو حیاط و داشتم با عمو بهروز حرف میزدم که بابایی گفت بیچاره شدیم.حسام در ماشینو قفل کرد.و حالا سوییچ هم نداشتیم تو رو در بیاریم. ما هم همش سه چرخه ی تو رو میاوردیم ب...
4 خرداد 1391

ببعی تو حیاط خونمون

چند هفته پیش عمو جون رفته بود مکه. وقتی می خواست از مکه بیاد براش گوسفند خریده بودیم تا قربونی کنیم.تو هم عاشق ببعی.فردای تولد یک سالگیت با بابا جون رفتیم گردش که تو راه به یه روستایی رسیدیم که یه عالمه ببعی داشتن.تو هم هاج و واج اونا رو نگاه می کردی.از اون روز به بعد بود که عاشق ببعی شدی.تو مسافرت ها که تو راه ها و روستاها ببعی میبینیم باید ماشینو نگه داریم تا تو بری بازدید ببعی ها. و اینم یکی دیگه حالا فکرشو بکن تو خونمون ببعی اومده بود.ظهر که ببعی رو آوردن تو خواب بودی.بابا رفته بود فرودگاه دنبال عمو.همش زنگ میزد که حسام بیدار نشد؟ببعی رو دید؟ خیلی دوست داشت واکنش تو رو ببینه.تا بالاخره تو بیدار شدی ...
3 خرداد 1391

آب بازی

تو خونه خیلی شیطونی میکنی. حالا که هوا گرم شده بیشتر میبرمت حموم.عاشق حمومی.اگه بریم حموم کمه کم باید یک ساعت فقط بازی کنی.همش آب پر میکنی و میریزی زمین. تو وان به اون بزرگی آب پر میکنم میگم بذار الکی آب یک ساعت باز نمونه.اما تو وان به اون بزرگی رو هل میدی و جابجا میکنی(ماشالله) و بعد دوباره اشاره میکنی که شیر آب رو باز کن.هر چی تاتی میارم حموم.عروسک میارم،اصلا با اونا کاری نداری. چند روز پیش دیدم خیلی گرمه.تو هم شلوغ می کردی منم کلی کار داشتم.گذاشتمت تو ظرف شویی و آب رو باز کردم گفتم بازی کن.چون اگه تو چیزی آب میریختم می ذاشتم زمین همه رو می ریختی زمین.سابقه ت خرابه. تو هم که کیف کردی. ...
28 ارديبهشت 1391

سفر به استان لرستان

سلام آقا پسرم. دیروز از مسافرت برگشتیم خونه.تو این دو روز تعطیلی تصمیم گرفتیم بریم استان لرستان.آخه شنیده بودیم خیلی جای قشنگ و خوش آب و هواییه.تو هم که عاشق ددر و گاگان،خیلی زود حاضر شدیم و رفتیم.ظهر توملایر یه رستورانی رفتیم و ناهار خوردیم.اونجا صدای یه هاپو می اومد.اولین باری بود که صدای هاپو می شنیدی.از اون به بعد صدای هاپو رو برامون تقلید می کنی. تو ملایر یه جایی بود بهش می گفتن بام ملایر.که اگه بالا می رفتی کل شهر رو میدیدی.اونجا رو با آب نماهای زیادی زیباسازی کرده بودن.تو هم که عاشق آب. تازه تنها هم دوست نداشتی بری پیشش.همش می گفتی منو ول نکنید از بالای کوه آب به پایین با آب نماهای زیبا جاری بود.تو هم همش دست...
11 ارديبهشت 1391

حسام رفته بود فدک

چند روز پیش هم تو رو برای اولین بار تو هوای خوب بهاری بردیم پارک فدک.   اونجا که رسیدیم هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که شروع کردی به فریاد که زود پیاده شیم.روی چمنا می دویدی وقتی به سرپایینی می رسیدی نمی تونستی خودت رو نگه داری و با سرعت می رفتی و یه وقتایی هم زمین می خوردی. چند تا بچه هم بودن که با اونا هم مسابقه ی دو گذاشته بودی و کلی شیطونی کردی.یا تو دنبال اونا می کردی یا اونا دنبال تو طبق معمول موتور سواری هم کردی.آخه من نمیدونم تو سوار موتور نشی نمیشه .هم دوست داشتی موتور سوار شی هم دلت برای اون همه بچه و بازی رو چمن داشت ضعف می رفت. نمی دونستی چی کار کنی دیگه.انقدر ب...
30 فروردين 1391

نمونه ای از شیطونیای حسام

تو ایام عید یه عروسی دعوت شدیم تو بابل.خیلی خوب بود.خیلی به ما مخصوصا تو خوش گذشت. اونا یه خونه ی خیلی بزرگ وسط یه باغ بزرگ میوه داشتن.و تو این باغ پر بود از مرغ و خروس و اردک.تو هر روز بابات رو مجبور می کردی با هم می افتادید دنبال اون بیچاره ها.انقدر می دویدید که مرغای بیچاره دیگه داشتن پرواز می کردن. توی راه بابل تو اصلا پیش ما نبودی.همین که از کنار ماشین عمو جون رد می شدیم و تو بچه هاا و زن عمو رو می دیدی،جیغ میزدی و ما ماشین  رو نگه می داشتیم و تو می رفتی تو ماشین اونا. اونا هم وقتی ماشین ما نزدیک می شده داد میزدن داوود اومد.تو هم دیگه به بابایی نگفتی بابا.از اون به بعد میگی بابو خلاصه از شیطونیات هر چی بگم کم گفت...
30 فروردين 1391