محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

گل پسر نمونه

سلام دوستای خوبم. حسام کوچولوی من یه فرشته ی شیطون کوچولوئه که همش تو خونه در حال شیطنته و همش داره زبون میریزه. خیلی حرفای بامزه میزنه دیروز با داداشم داشتیم زورآزمایی می کردیم. داداشم یه دونه از پشت منو زد خیلی دردم اومد داد زد.حسام از حیاط دوید تو یه جیغی زد یه جیغی زد که نگو و نپرس. اومد تو مامانمو نزن.زود از جلووووو چشمم رد شو برو(خخخخخخخخخخخخ) اما تا می تونست داداشامو گاز گرفت.بدن علیرضا که کبود کبوده از دست دندونای این فسقلی اول مهر امسال بردمش مهد کودک اما اصلا وا نستاد.اونجا جشن بود.همه میزدن و می رقصیدن و شعر می خوندن.ارکست اومده بود.اما هیچ قبول نکرد وارد کلاس بشه از اول رفت تو حیاط با تاب و سرسره بازی کرد تا آخر.د...
24 مهر 1392

عروسی عمو بهروز

حسام کوچولو بالاخره روزها اومدن و رفتن و عروسی بهروز عمو هم تموم شد. چقدر بهمون خوش گذشت. دوست جونیا عروسی عمو بهروز حسام منو گل پسرم رفتیم آتلیه و عکس انداختیم.بابای حسام کلی سرش شلوغ بود نتونست بیاد. عکساشو هر وقت گرفتم میذارم. گل پسرم شب عروسی یه کت شلوار خوشگل پوشیده بود که ماه شده بود. باباش ندیده بود کت شلوارشو.وقتی حسام وارد سالن عروسی شده بود باباش شوکه شده بود. dj هم که واسه عروسی اومده بود همش میگفت به افتخار حسام کوچولو.چه قری میده اینبچه.این بزرگ بشه می خواد چیکار کنه. منم دلم ضعف میرفت. دست مامان سارا و دایی علیرضا و دایی امیر درد نکنه کلی افتادن تو زحمت اون روز که تو رو نگه داشتن من به آرایشگاه و آتلیه و کلا...
29 شهريور 1392

قطار

پسر قشنگم چند وقتیه پست نذاشتم.یکمی سرمون شلوغ بود اسباب کشی کردیم .اومدیم خونه ی جدید. اینم عکست تو جعبه هایی که اساسا رو جمع میکردم   تو که خیلی خوشحالی.بالاخره خونمون وقتی بزرگتر شده شیطونی های تو هم بیشتر شده.اتاقتو خوشگل واست چیدیم.خدا رو شکر جامون خیلی باز شده. این پستی که الان دارم میذارم خاطره ی خرداد ماهه. که بالاخره به آرزوت رسیدی وبا هم رفتیم بلیت قطار گرفتیم برای زنجان تا تو رو ببریم خونه ی محمد امین پسر عمه ت. و اینکه سوار قطار بشی. آخه ما تقریبا هر شب باید تو رو ببریم راه آهن تا قطار رو ببینی. بجز شبایی که مهمون داریم یا مهمونی هستیم.یا ماشین نداریم. خیلی قطار رو دوست داری.بلیت قطار رو برای دو...
2 شهريور 1392

سفر به کرمانشاه و کردستان

خوب بالاخره طلسم سفر نکردنمون شکسته شد و رفتیم کرمانشاه. قبل از همه رفتیم کنگاور معبد آناهیتا رو دیدم.خیلی زیبا بود.الهه ی آب ایرانیا بود. شب اول من خونه کتلت درست کردم که تو راه بخوریم همونو رفتیم طاق بستان خوردیم خیلی چسبید.بعد رفتیم یکمی دور زدیم و افتادیم دنبال هتل.یه هتل خوب تونستیم بگیریم.حسامم تو ماشین رفته بود پشت و با ماشیناش بازی می کرد. فردا صبحش رفتیم طاق بستان.حسام که دیگه آب دیده بود اصلا نمیذاشت ما تکونبخوریم.همش سنگ می انداخت تو آب.تو همه ی عکسا پشت سرش افتاده.چون به دوربین نگاه نمی کرد.   هر چی از زیبایی طاق بستان بگم کم گفتم.ظهرش رفتیم همون جا جای همگی خالی کباب دنده خوردیم.خیلی چسبید. بعدش رفتی...
25 تير 1392

احوالات این چند روز اخیر...

سلام دوستای گلم.مرسی که جویای احوالمون بودید. من و حسام حالمون خوبه ولی یکم در گیر خونه پیدا کردن هستیم.قراره جابجا بشیم برای همین گرفتارم نمیتونم بیام پست بذارم. حسام خیلی باهوشه.خیلی کارای بامزه انجام میده.تازگیا براش چیزی تعریف میکنیم کامل گوش میده بعد اگه خوشش اومد با یه حالت خاصی میگه آفرین برامون قصه میگه وسطاشم هی میگه مامانی بگو خوب.بعد حسنی اومد.... بگو خوب...به مامانش پول داد ....بگو خوب... دیروز براش لپ لپ خریدیم اتفاقی براش یه تریلی کوچولو دراومده.انقدر دوسش داره که حد نداره. چند روز پیش همش میومد منو می بوسید.انقدر بوسم کرد دیگه حوصلم سر رفت بهش گفتم حسام من نخوام کسی منو ببوسه باید کی رو ببینم؟ میگه جعفرو...اصغر...
30 خرداد 1392

هوووو هووووو...چی چی

سلام. همونطور که می دونید حسام خان عاشق وسایل نقلیه س.مخصوصا از نوع سنگین.دیشب رفته بودیم تو خیابون برگردیم و یه آب اناری خوردیم که رسیدیم نزدیکیای راه آهن.گفتم داود بیا حسامو ببریم قطارو ببینه.آخه حسام عاااشق قطاره.می خواستیم عاشورا تاسوعا ببریمش زنجان با قطار.ولی خیلی شلوغ بود. رفتیم راه آهن همون موقع یه قطار باربری اومد و رو یکی از ریل ها ایستاد.و لوکوموتیوشو جدا کردن.حسام همش میگفت:ننیییییییییییی دیدی دمشو کندن. گفتم آره پسرم.لوکوموتیوه.گفت نه دم قطاره.گفتم باشه. خلاصه از اطلاعات پرسیدیم قطار بعدی کی میاد.گفتن ساعت 12 شب. اون موقع ساعت 10 دقیقه به 12 بود.مام واستادیم تا شازده قطارو از نزدیک ببینه که از شانس بد ما قطا...
25 ارديبهشت 1392

تهران گردی...

همون طور که تو پست قبلی گفتم عید امسالو رفتیم تهران گردی. روز اول رفتیم کاخ گلستان.حسامو مگه می تونستیم ببریم تو؟اصلا رضایت نمیداد.می گفت بریم پیش استخر کاخ. خلاصه با هزار مصیبت بردیمش تو.ولی اول ورودی کاخ خوابید زمین تا ما رفتیم کل مجموعه رو دیدیم این هنوز اونجا دراز کشیده بود از رو نمیرفت.   بعد آوردیمش بیرون ورفتیم شمس العماره که تو همون مجموعه ی کاخ گلستان بود. تو راهش که همش تو چمنا بود.بعد هم اصلا با ما راه نمیرفت خودش تنها می رفت نزدیکش می شدیم جیغ میزد. خلاصه اینجا رو هم دیدیم و اومدیم که بریم بیرون دیدیم چه صدای با حالی میاد رفتیم دنبال صدا و رسیدیدم دیدیم به به ...
23 فروردين 1392