محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

شیطنت های پسر ما...

سلام خدمت دوستای خوبم.یه مدتی اصلا نمی تونستم وبلاگ پسری رو آپ کنم. حسام خیلی خیلی خیلی شیطون شده.همش دوست داره باهاش بازی کنیم.اگه باباش ماشینمونو نفروخته باشه هر شب میبریمش بیرون و تاب سواری میکنه.عاشق پارکه. باید هم تاب و سرسره سوار شه هم وسایل برقی.پیش خونه ی مامانم اینا یه پارک هست که هر وقت میریم اونجا حسام و علیرضا اونجا کلی بازی میکنن.شب هم بی هوش میشن.چند روز پیش که رفته بودیم پارک اقای باغبون داشت به چمنا آب میداد.این پسر منم که عاشق اب رفت و شلنگ رو به زور گریه و جیغ و داد و فریاد از اون آقا گرفت.بعد هم علیرضا رو مجبور می کرد که از زیر آب رد شه و خیس شه دیگه نزدیک نیم ساعت با شلنگ آب بازی کردی.وقتی آقای باغبون ا...
8 تير 1391

گل پسرم ببخشید...

گل پسر شیطونم عاقبت کنجکاویات کار دستت داد. سه روز پیش خیلی روز بدی بود.اول صبح رفتی رو تختت که کنار کمدته خواستی ماشینتو بیاری که با سر خوردی زمین. کلی گریه و زاری راه انداختی.مامان تندی برات صدقه گذاشتم کنار.اسپند دود کردم. دوباره راه که میرفتی پات پیچ می خورد. بعد اومدم جاربرقی بکشم سوار جاروبرقی شدی.من حواسم نبود از لوله ی جاروبرقی گرفتم و محکم کشیدم که جارو نزدیکم بیاد یهو صدای بام. فکر کردم جارو خورد به دیوار.ولی نگو سر کوچولوی تو بود که با تکون ناگهانی جارو پرت شده بودی پایین و سرت خورد به دیوار.تا ظهر مواظبت بودم تا... داشتم لباس اتو می کردم.یه لحظه رفتم لباس رو آویزون کنم دیدم جیغت رفت هوا. اومدم دیدم گریه میکنی و نوک ...
8 تير 1391

این چند روز گذشته...

پسر قشنگم نمی دونم خدا اون دل قشنگتو چطوری درست کرده که انقدر بزرگه و این همه آدم توش جا می شن.و همه رو از ته دل دوست داری. هر روز وقتی صدای ثنا و فاطمه دختر عموهات رو می شنوی داد میزنی:دَ ، باطه با.یعنی که ثنا فاطمه بیاید.گوشی تلفن یا موبایل رو ببینی سریع بر میداری و با علیرضا حرف میزنی. عمو بهروز هر روزصبح برای ما و خودشون نون تازه می خره. تو هم زحمت می کشی و با بابایی میری و نون میاری بالا برای صبحونه. تو راه هم که باید خودت از پله ها بیای بالا.خلاصه با کلی داستان و سر و صدا میری و میای.کلی هم باید ازت خواهش کنیم تا نون رو بدی به ما.اول خودت باید بخوری بعد که سیر شدی میدی به ما تا ما هم صبحونه بخوریم. ...
18 خرداد 1391

کمک به مامانی

سلام به آقا پسر خودم. پسر قشنگم روزها میان و میرن و من به حضورت در خونمون عادت کردم.دونه دونه نفس هایی که میکشم فقط به عشق توست. نمی دونی چقدر دوستت دارم.البته نه.می دونی.چون وقتی من و بابایی پیشتیم خیلی خیالت راحته. انگار پشتت گرمه.منم که هر روز صبح که بیدار میشم اول صبحانه ی تو رو حاضر میکنم تا بیدار شی.بعد که بیدار میشی با هم صبحانه می خوریم و تو دنبال مامان راه میفتی و تو همه ی کارا بهم کمک میکنی. یه وقتایی لباساتو عوض میکنم و کلاهت رو سرت میذارم و پاپانت(کفشت)رو پات میکنم و میریم پیاده روی. یه دو هفته پیش بود که مامانی باقالی خریده بودم.بردیم تو حیاط پشتی که پاک کنم.تو هم نشستی کنارم.اول فقط نگاه می کردی.بعد د...
13 خرداد 1391

حسام من زندونی شده بود!!!!

سلام عزیزم. دیشب چه شبی بود.نمی دونی چی گذشت به ما.کوچولوی من،دیشب ساعت 11 بود تصمیم گرفتیم با ماشین بریم یه دوری تو شهر بزنیم.با خودم گفتم نریم.نیم ساعت دیگه وقت خواب حسامه.که ای کاش به حرف دلم گوش می کردم.بعد گفتم زود بر می گردیم. تو رو دادم به بابایی و گفتم شما برید پایین تا من بیام.بابا هم تو رو گذاشته بود تو ماشین با موبایلش و سوییچ و سویشریت تو و همه چیز.بعد خودش رفته بود که در حیاط رو باز کنه که ماشین رو ببریم بیرون. من رسیدم تو حیاط و داشتم با عمو بهروز حرف میزدم که بابایی گفت بیچاره شدیم.حسام در ماشینو قفل کرد.و حالا سوییچ هم نداشتیم تو رو در بیاریم. ما هم همش سه چرخه ی تو رو میاوردیم ب...
4 خرداد 1391

ببعی تو حیاط خونمون

چند هفته پیش عمو جون رفته بود مکه. وقتی می خواست از مکه بیاد براش گوسفند خریده بودیم تا قربونی کنیم.تو هم عاشق ببعی.فردای تولد یک سالگیت با بابا جون رفتیم گردش که تو راه به یه روستایی رسیدیم که یه عالمه ببعی داشتن.تو هم هاج و واج اونا رو نگاه می کردی.از اون روز به بعد بود که عاشق ببعی شدی.تو مسافرت ها که تو راه ها و روستاها ببعی میبینیم باید ماشینو نگه داریم تا تو بری بازدید ببعی ها. و اینم یکی دیگه حالا فکرشو بکن تو خونمون ببعی اومده بود.ظهر که ببعی رو آوردن تو خواب بودی.بابا رفته بود فرودگاه دنبال عمو.همش زنگ میزد که حسام بیدار نشد؟ببعی رو دید؟ خیلی دوست داشت واکنش تو رو ببینه.تا بالاخره تو بیدار شدی ...
3 خرداد 1391

آب بازی

تو خونه خیلی شیطونی میکنی. حالا که هوا گرم شده بیشتر میبرمت حموم.عاشق حمومی.اگه بریم حموم کمه کم باید یک ساعت فقط بازی کنی.همش آب پر میکنی و میریزی زمین. تو وان به اون بزرگی آب پر میکنم میگم بذار الکی آب یک ساعت باز نمونه.اما تو وان به اون بزرگی رو هل میدی و جابجا میکنی(ماشالله) و بعد دوباره اشاره میکنی که شیر آب رو باز کن.هر چی تاتی میارم حموم.عروسک میارم،اصلا با اونا کاری نداری. چند روز پیش دیدم خیلی گرمه.تو هم شلوغ می کردی منم کلی کار داشتم.گذاشتمت تو ظرف شویی و آب رو باز کردم گفتم بازی کن.چون اگه تو چیزی آب میریختم می ذاشتم زمین همه رو می ریختی زمین.سابقه ت خرابه. تو هم که کیف کردی. ...
28 ارديبهشت 1391