محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

سفر به استان لرستان

سلام آقا پسرم. دیروز از مسافرت برگشتیم خونه.تو این دو روز تعطیلی تصمیم گرفتیم بریم استان لرستان.آخه شنیده بودیم خیلی جای قشنگ و خوش آب و هواییه.تو هم که عاشق ددر و گاگان،خیلی زود حاضر شدیم و رفتیم.ظهر توملایر یه رستورانی رفتیم و ناهار خوردیم.اونجا صدای یه هاپو می اومد.اولین باری بود که صدای هاپو می شنیدی.از اون به بعد صدای هاپو رو برامون تقلید می کنی. تو ملایر یه جایی بود بهش می گفتن بام ملایر.که اگه بالا می رفتی کل شهر رو میدیدی.اونجا رو با آب نماهای زیادی زیباسازی کرده بودن.تو هم که عاشق آب. تازه تنها هم دوست نداشتی بری پیشش.همش می گفتی منو ول نکنید از بالای کوه آب به پایین با آب نماهای زیبا جاری بود.تو هم همش دست...
11 ارديبهشت 1391

حسام رفته بود فدک

چند روز پیش هم تو رو برای اولین بار تو هوای خوب بهاری بردیم پارک فدک.   اونجا که رسیدیم هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که شروع کردی به فریاد که زود پیاده شیم.روی چمنا می دویدی وقتی به سرپایینی می رسیدی نمی تونستی خودت رو نگه داری و با سرعت می رفتی و یه وقتایی هم زمین می خوردی. چند تا بچه هم بودن که با اونا هم مسابقه ی دو گذاشته بودی و کلی شیطونی کردی.یا تو دنبال اونا می کردی یا اونا دنبال تو طبق معمول موتور سواری هم کردی.آخه من نمیدونم تو سوار موتور نشی نمیشه .هم دوست داشتی موتور سوار شی هم دلت برای اون همه بچه و بازی رو چمن داشت ضعف می رفت. نمی دونستی چی کار کنی دیگه.انقدر ب...
30 فروردين 1391

نمونه ای از شیطونیای حسام

تو ایام عید یه عروسی دعوت شدیم تو بابل.خیلی خوب بود.خیلی به ما مخصوصا تو خوش گذشت. اونا یه خونه ی خیلی بزرگ وسط یه باغ بزرگ میوه داشتن.و تو این باغ پر بود از مرغ و خروس و اردک.تو هر روز بابات رو مجبور می کردی با هم می افتادید دنبال اون بیچاره ها.انقدر می دویدید که مرغای بیچاره دیگه داشتن پرواز می کردن. توی راه بابل تو اصلا پیش ما نبودی.همین که از کنار ماشین عمو جون رد می شدیم و تو بچه هاا و زن عمو رو می دیدی،جیغ میزدی و ما ماشین  رو نگه می داشتیم و تو می رفتی تو ماشین اونا. اونا هم وقتی ماشین ما نزدیک می شده داد میزدن داوود اومد.تو هم دیگه به بابایی نگفتی بابا.از اون به بعد میگی بابو خلاصه از شیطونیات هر چی بگم کم گفت...
30 فروردين 1391

عید 91

حسام من این دومین بهاری هست که منو تو و بابایی در کنار هم هستیم. خیلی خوشحالم که تو مهمونی ها تو در کنارمونی. بازی میکنی و کل میز پذیرایی میزبانهامونو به هم میزنی. اون بیچاره ها هم هیچی نمیگن. خیلی زیاد حرف میزنی.عمه ت میگه یک لحظه هم تار های صوتی تو بیکار نیست. دیگه همه کامل منظور تو رو می فهمن. مثلا این جوری حرف میزنی: ثنا:د             امیر:امی       فرزانه:مَ        مهدیار:مه    غذا:به به،بو علیرضا:علیدا     کار اشتباه میکنی:ای داد &...
30 فروردين 1391

سیزده بدر91

حسام جونم روزها تند و تند میان و می گذرن و تو بزرگ و بزرگ تر میشی.انگار همین دیروز بود که سیزده بدر 90 بود و تو ناز پسرم تازه چهارماهت شده بود و از اینکه اومده بودیم بیرون خوشحال بودی برات یدونه جوجه کباب آوردیم جلوی دهنت.تند تند لیس میزدی و کیف می کردی. حالا هزار ماشالله بزرگ شدی.راه میری و حرف میزنی.تو سیزده بدر همش دستمونو می گرفتی و راه می رفتی.چون سطح زمین ناهموار بود تنهایی راه نمی رفتی. اگه یه وقتی در حین راه رفتن بر می گشتیم طرف بقیه جیغ میزدی که نههههههههههههه.یعنی باید یه طرف دیگه بریم. دست همه رو می گرفتی.اینجا هم که دست دایی علیرضا و محمد رو گرفتی حالا خودت جوجه می خواستی و...
16 فروردين 1391

خاطرات حسام در کیش

سلام.پسر گلم چند وقتیه که وبلاگتو آپ نکردم.آخه مسافرت بودیم.رفته بودیم کیش.خیلی خوش گذشت.مخصوصا که تو هم با ما بودی. از هواپیما فقط اینو میگم که تا دیدیش شروع کردی به گریه کردن. خیلی ترسیده بودی.ولی تا وارد شدیم خوابت برد تا کیش. اونجا هم که خیلی هوای خوبی بود و تو و بابایی با آستین کوتاه می رفتید بیرون. از خیلی جاهای عکس نداریم چون اجازه ندادن عکس بگیریم.از بقیه هم که تا مجاز باشه میذارم اینجا. یه روز که رفتیم کاریز اونجا چند تا اردک خوشگل بودن که تو خیلی ازشون خوشت اومده بود. دوست داشتی اونا رو بگیری. از همه ی حیوونا خوشت میاد.وقتی هم که رفته بودیم پارک دلفین ها همش داد میزدی مامان مایی.یعنی ماهی.یا می گفتی آ...
3 اسفند 1390

بدون شرح...

حسام عزیزم پسر قشنگم تو خیلی تازگیا با مزه و شیرین شدی.خیلی دست و دل باز و مهربونی.موقع غذا خوردن یه ظرف غذا هم جلوی تو میذاریم. عاااااشق ماستی.خیلی دوست داری.مخصوصا که این طوری بخوری....!!!!!     اونوقت تو هم از توظرفت به منو و بابایی غذا میدی و میگی هههههمم. بعدش که ما خوردیم میگی به به.ما هم باید تکرار کنیم و بگیم به به. این دقیقا کاریه که من موقع غذا دادن به تو میکنم.خلاصه مثل یه طوطی حرفا رو تکرار میکنی. فقط نمیدونم چرا تنبلی میکنی و راه نمیری. البته وقتی بهت میگم تاتی بیا و بلندت میکنم تا بایستی کل طول خونه رو میری و حتی یه وقتایی دور هم میزنی.اما خودت بلند نمیشی که راه بری. ب...
18 بهمن 1390