محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

عاشق ماشین سنگین...

سلام به دوستای خوب و مهربون خودم و پسرم. ما خیلی سرمون شلوغ بود این ماه.اتفاقات ناگواری برامون افتاد.که دوست ندارم راجع بهش تو وبلاگش بنویسم. فقط همینو میگم یاد کسایی که دیگه بینمون نیستن بخیر. خوب از پسرم بگم که خیلی خیلی شیطون شده.حسابی منو مشغول میکنه تو خونه.داد میزنه ننی.... عید غدیر اومد و رفت.و از اونجایی که شما کوچولوی من و بابایی سید هستید ما کلی مهمون داشتیم. خیلی روز خوبی بود.برای سومین عید غدیر پیش ما بودی عسلم. عاشق ماشینهای سنگینه.نمی دونم چرا انقدر علاقه داره.تو ماشین که میشینیم جایی بریم از اول که راه می افتیم شروع میکنه به گزارش و اسم هر چیزی که میبینه از درخت و خونه گرفته تا اسم ماشینا رو برای ما می...
16 آبان 1391

تولد بابا جون...

سلام. ما یه چند وقتی اینترنتمون قطع شده بود.برای همین گذاشتن این پستمون یه مقداری با تاخیر همراه بود. 30 شهریور ماه یعنی روز پنج شنبه.... .من و حسام با همدیگه برای باباش جشن تولد گرفتیم.   خیلی عالی بود.چون بابای حسام تا آخرین لحظه هم از جشن تولدش خبر نداشت و سوپرایز شد. حسام براش اودکلن خرید و من براش یه شلوار لی خوشگل و عمه هاش برای داداششون کمربند و کیف چرم و پیراهن و کشکول زیبا و زن عموش هم براش یه کمپرسی خرید.(البته برای حسام) براش کیک خریدیم.یه قلب قرمز خوشگل. اینم عکس شما با کیک و در حال خرابکاری ژله درست ک...
10 مهر 1391

یه مقدار نا خوش بودی...

سلام. هفته ی پیش من و حسام و زن عموی حسام به یه مهمونی دعوت شده بودیم. مهرزاد کوچولو دوست حسام به دنیا اومده بود. رفته بودیم خونشون مهمونی روز دهم به دنیا اومدنش.ناهار دعوت شده بودیم.حسامِ من خیلی حال نداشت.چند روزی بود که اسهال بود. اون روز حسام یه شیشه ی بزرگ شیر خورد.تو راه یه لیوان آب خورد.تو خونه ی مهرزاد اینا دو تا لیوان شربت خورد.یهو دیدم تو بغلم وول میزنه تا دستمو بردم جلوی دهنش روتون گلاب حالش بهم خورد رو من و خودش و مبل و فرش و زن عموش. خیلی ترسیده بود.فقط بغلش می کردم و بهش می گفتم عیبی نداره.نترس.من پیشتم.قربونت برم.از هر طرف همه برامون دستمال می آوردن.ولی فایده ای نداشت.بیچاره زن عموش تو رو برد و شست. من...
2 مهر 1391

تحولات 22 ماهگی...

وای وای وای. عجب مامان تنبلی داری حسام خان. هیچ وقت نمیکنه بیاد آپ کنه و شیطونی ها و رشد و روزمره گی های تو رو ثبت کنه. گفتنی زیاد دارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. خوب اول بگم هوا خیلی سرد شده پس اگر خودتو تو این فصل با سویی شرت و لباس گرم دیدی تعجب نکن. تقریبا سه هفته پیش بود که دوست مامان جون(مامان من)رفته بودن شمال و پرنده شون(مینا) رو گذاشته بودن خونه ی اونا. منم زود تو رو بردم خونشون تا مینا رو ببینی. اونایی که مینا دارن می دونن مینا با یه لحن خاصی حرف میزنه.مدام می گفت مییییناااااااااا تو هم همون طوری صداش می کردی مییییینااااا. خیلی دوسش داشتی.تو لحظه ی اول که دیدیش شوکه شده بودی که ی...
23 شهريور 1391

خرید رفتن با حسام...

سلام. حسام جونم می خوام ماجراهای خرید رفتن هامون رو با تو بگم. بدونی چقدر شیطون بودی.البته شاید روزی که اینا رو می خونی اونقدر آروم شده باشی که با خودت بگی یعنی واقعا اینا کارای من بوده؟ یا شایدم انقدر شیطون شده باشی که به کارات بخندی و بگی اینا که چیزی نیست. اینی که میبینید پسر منه شماره ی پاش 43 هست. ههههههههه نه بابا پسر کوچولوم کفشای عموشو پوشیده. چون بابایی اکثرا سر کاره ما باید یه روزایی که بابا تعطیله مثل جمعه ها بریم خرید.خرید همه چیز.گوشت و مرغ و ماهی و برنج و میوه و سبزیجات و خریدای فروشگاهی و ... وقتی میریم گوشت بخریم از اولین باری که تو رو بردیم به ترازوی آقای قصاب علاقه ی شدید نشو...
5 شهريور 1391

پسرک بازیگوش...!!!

سلام خدمت دوستای خوب خودم و حسام. من امسالم باید به خاطر اینکه به حسام شیر میدادم روزه نمی گرفتم ولی از اونجایی که من حسام کوچولوم رو از 18 ماهگی از شیر گرفتم امسال روزه بهم واجب شد. و چون خیلی قوای بدنی رو از دست میدم نمی تونم بیام اینجا. تمام روز رو انگار میدونه توان ندارم باهام مدارا میکنه.اما نمیدونم چی میشه دقیقا وقت افطار میاد میشینه بغل من و کلی خورده فرمایشاش شروع میشه. ننی بریم.ننی پاشو.ننی آبه.ننی بیسیت(بیسکوییت).ننی حموم.ننی..... خوب از شیطونی ها و شیرین زبونی های پسرم هر چی بگم کم گفتم. حسام من خیلی شیرین شده.بهش میگم مامان بیشتر از حسام کی رو دوست داره؟ میگه هیشی  .   یعنی هیچ...
19 مرداد 1391

حسام در چهره ای دیگر...

سلام... دوستای خوب من و حسام خوبید؟ خوشید؟سلامتید؟من حسابی تنبل شدم.وقت نمیکنم بیام آپ کنم.البته این سری زیاد تقصیر من نبود.چون هم عمو جون حسام با دختر عموها و زن عموش از مکه اومده بودن.و قبلش هم درگیر آش  پشت پا پختن و اینا بودیم،هم اینکه یه چند وقتی بود دنبال خونه می گشتیم که بخریم.ولی متاسفانه فعلا قسمت نشده. و هم اینکه اینترنتمون یه خرده بازی در میاره.یه وقتایی تا شب قطعه. اگه از احوال ما می پرسید باید بگم خوب و خوشیم.به لطف شما. حسام هم حسابی برای خودش یه شیطون پسر کامل شده.همه ی حرفامونو کامل می فهمه.یه وقتایی فکر میکنیم که حواسش نیست.اما یهو ما رو به خودمون میاره. عاشق آدامس موزیه.البته نه برای خوردن....
27 تير 1391